#پدرشوهر 3
پوفی کشید و گفت_ نسرین اذیتم نکن امروز به اندازه کافی اعصابم داغون شده تو دیگه شروع نکن.
دستی به کمر زدم_ خب منم حق دارم! شب خواستگاری شما یه چیز دیگه گفتین!
سری تکون داد _ باشه یادمه که چیا گفتیم یه مدت صبر می کنیم پیش بابا اینا میمونیم اوضاعمون که بهتر شد میریم.
بازم مثل همیشه موفق شد که فریبم بده و رضایت منو بگيره.
قبول کردم از روی ناچاری چاره دیگه ای نداشتم.
عروسی که کردیم مستقیما رفتیم خونه پدر شوهر تو همون واحدی که از قبل تعیین کرده بودم. اصلا نمیخواستم اینجا زندگی کنم و رضایت قلبی نداشتیم اما چیکار می کردم.
همون شب ازدواج به حسینگفتم که فراموش نکن گفتی فقط یه مدت اونجا میمونیم اما چه کنم که پدرشوهرم زیر پاش مینشست.
ادامه دارد.
کپی حرام.