#مزاحم4
طولی نکشید که احسان از حموم بیرون اومد وقتی که منو دید نگرانی به نگاهش اومد و با تعجب پرسید_ چیزی شده عزیزم؟
جوابی ندادم و همونطور خیره به گوشی تو دستم بودم که ادامه داد _حالت خوبه؟ این بار نتونستم سکوت کنم و با بغضی که توی صدام بود لب زدم_ احسان مگه تو فتانه با هم اختلاف نداشتین که از هم جدا شدین؟ تو الان شوهر منی چرا فتانه دست از سر زندگی ما برنمیداره مگه من چه گناهی کردم که باید به خاطر همسر سابقت درد بکشم دیگه نمیتونم احسان! شروع کردم به گریه که احسان به سمتم اومد و گوشی رو از دستم گرفت و گفت _ پیامها رو خوندی ها ؟
به تایید سری تکون دادم و ادامه دادم _بهت زنگ زد برای همین مجبور شدم برم تو پیاما... احسان من تو رو دوست دارم زندگیمو دوست دارم به خاطر تو با پدرم جنگیدم تو رو خدا به فتانه حالی کن که شما از هم جدا شدین که اونم بره پی زندگی خودش من دیگه طاقت ندارم میخوام با آرامش زندگی کنم!
ادامهدارد.
کپی حرام