#حق_الناس_۶
چند روزی گذشت و خبری ازشون نشد ومادرم میگفت نمیشه دوباره زنگ بزنم ، توی شب های قدر بخدا متوسل شدم و ازش خواستم که دلِ مریم رو راضی کنه و این وصلت جوربشه. دو روز مونده بود که ماه رمضان تموم شه که یه شماره غریبه بهم زنگ زد و تماس رو وصل کردم و باشنیدن صدای مریم ذوق زده گفتم
-- الو عزیزم
-- سلام ، میشه امروز ببینمت
-- حتما
بعد از اینکه قرار گذاشتیم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم تا برم سرقرار
وقتی رسیدم به کافه دانشگاه مریم رو دیدم که منتظر نشسته بود و به کتابی که جلو دستش بود نگاه میکرد رفتم سمتش و بعد اینکه باهاش احوال پرسی کردم رو صندلی روبه رویش نشستم و با ناراحتی لب زدم
-- معلومه توئم توی این مدت خیلی بهت سخت گذشته
لبخند بی جونی زد و گفت
-- آره انقدر سخت بود که زمان برام نمیگذشت رفتم پیش پدرم تا فراموشت کنم ولی نشد
-- مریم معذرت میخوام دلتو شکستم ،من و خونوادم درحق تو خیلی بدی کردیم حلالمون کن ، بهت ظلم کردیم همش این مدت میگفتم اگه نبینمت و بمیرم حق یه دل شکسته گردنم بود، حقی که خدا نمیبخشید
مریم با شنید حرفام نفس عمیقی کشیدم و گفت
-- بگذریم ، خونوادت راضی شدن
-- آره منتظر زنگ مامانتن که بیان
-- شب عید سعید فطر میتونید بیاید ؟؟؟
باخوشحالی فریاد زدم
-- واقعا
-- آروم دیوونه همه میشنون
-- بذار بشنون قراره بعد یه سال دوری به عشقم برسم.
پایان.
کپی حرام.