چند روزی گذشت و خبری ازشون نشد ومادرم میگفت نمیشه دوباره زنگ بزنم ، توی شب های قدر بخدا متوسل شدم و ازش خواستم که دلِ مریم رو راضی کنه و این وصلت جوربشه. دو روز مونده بود که ماه رمضان تموم شه که یه شماره غریبه بهم زنگ زد و تماس رو وصل کردم و باشنیدن صدای مریم ذوق زده گفتم -- الو عزیزم -- سلام ، میشه امروز ببینمت -- حتما بعد از اینکه قرار گذاشتیم گوشی رو قطع کردم و سریع آماده شدم تا برم سرقرار وقتی رسیدم به کافه دانشگاه مریم رو دیدم که منتظر نشسته بود و به کتابی که جلو دستش بود نگاه می‌کرد رفتم سمتش و بعد اینکه باهاش احوال پرسی کردم رو صندلی روبه رویش نشستم و با ناراحتی لب زدم -- معلومه توئم توی این مدت خیلی بهت سخت گذشته لبخند بی جونی زد و گفت -- آره انقدر سخت بود که زمان برام نمی‌گذشت رفتم پیش پدرم تا فراموشت کنم ولی نشد -- مریم معذرت میخوام دلتو شکستم ،من و خونوادم درحق تو خیلی بدی کردیم حلالمون کن ، بهت ظلم کردیم همش این مدت میگفتم اگه نبینمت و بمیرم حق یه دل شکسته گردنم بود، حقی که خدا نمیبخشید مریم با شنید حرفام نفس عمیقی کشیدم و گفت -- بگذریم ، خونوادت راضی شدن -- آره منتظر زنگ مامانتن که بیان -- شب عید سعید فطر میتونید بیاید ؟؟؟ باخوشحالی فریاد زدم -- واقعا -- آروم دیوونه همه میشنون -- بذار بشنون قراره بعد یه سال دوری به عشقم برسم. پایان. کپی حرام.