#تحقیر 4
باورم نمیشد که داره این حرفا رو میزنه! اشک تو چشام جمع شده بود .
صدای رضوان تو گوشم پیچید_ داداش داریم شوخی میکنیم دیگه چرا عصبی میشی؟
احسان با عصبانیت گفت_ من که به شما کاری ندارم! طرف حسابم این زنه که جز بدبختی هیچی ازش نصیبم نشده.
این حرفارو که شنیدم با بغضی که تو گلوم بود ایستادم و به آشپزخانه رفتم .
یه مدت بعد خواهر شوهرم رضوان اومد خداحافظی گرفت و رفتن .
هنوز ذهنم درگیر بود دلیل این رفتارهای احسان را نمیفهمیدم
احسان با هیچکی بدرفتاری نمیکرد جز من! حتی دخترمون رو هم خیلی دوست داشت اما رفتاراش با من کاملا فرق داشت.
احسان عصبی به داخل آشپزخونه اومد سریع از جام پاشدم.
ادامه دارد.
کپی حرام.