3 خونمون دو طبقه بود به سمت پله ها فرار کردم که دنبالم اومد اما خواهر شوهرم تو راهرو جلوی من رو گرفت و اجازه نمی‌داد که بالا برم می‌ترسیدم که الان از پشت بهم نزنه خواستم خواهر شوهرم رو کنار بزنم با اینکه جثه‌م خیلی ازش کوچکتر بود یه هول کوچیک دادم اما خواهر شوهرم زمین افتاد و از هوش رفت. مادر شوهرم با فریاد گفت_ چیکار کردی دختره ی ور پریده؟ اینبار خودم می‌کشمت ! ترسم بیشتر شد و بدو بدو پله‌ها رو بالا رفتم باید از این خونه می‌رفتم وگرنه مادر شوهرم زنده‌ام نمی‌ذاشت رفتم جلوی خونه خودمون درو باز کردم و محکم بستم و قفل کردم که مادر شوهرم فکر کنه رفتم داخل خونه اما فرار کردم و به پشت بام پناه بردم. چون برادر شوهرام معمولاً خونه بودن یه پیرهن آستین دار و روسری اما از اونجایی که بیرون چادر سر می‌کردن و برای همین کمی معذب بودم. پسر همسایه پسر پشت بام داشت کفتر بازی می‌کرد با دیدن حال و روزم با ناراحتی گفت_ چی شده آبجی چرا اینقدر مضطربی؟ ... اونقدر مرد خوبی بود که فقط یک لحظه نگاهم کرد و بعد از اون دیگه خیره به کبوتراش بود. با گریه گفتم_ مادر شوهرم می‌خواد منو بزنه. پسر همسایه که اسمش ناصر بود با عصبانیت گفت_ غلط کرده. بعدش صداشو بالاتر برد و خطاب به مادرش که طبقه پایین بود داد زد_ ننه یه چند لحظه بیا بالا. ادامه دارد. کپی حرام‌.