یاد حرف گروهبان افتادم که گفت از دست پا زخمیشون کنید که نتونن فرار کنن و یا بهتون آسیب برسونند، خون از پاش فوران می‌زد. اگر به دستشم تیر میزدم حتما از شدت خونریزی میمرد، انقدر ترسیده بود که خودش رو خیس کرده بودو مرتب میگفت دخیل یا خمینی، گرچه ازش متنفر بودم اما نتونستم بکشمش چفیه‌ای که به دور گردنم بود رو با سر نیزه پاره و سه تیکه کردم ، با یه یکیش قسمت بالای پاشو که تیر خورده بود رو، محکم بستم، که جلوی خونریزیش گرفته بشه با بند پوتین خودشم، دستشو محکم از پشت بستم بعد با دو تیکه چفیه بستمش به درخت، خشاب هاشون رو برداشتم و گذاشتم توی کوله پشتی‌یم. قبل از اینکه بخوام حرکت کنم. خوب اطرافم رو نگاه کردم. متوجه درگیری دو عراقی با یکی از نیروهای خودمون شدم، اگر تیر اندازی میکردم امکان اینکه به نیروی خودمون بخوره بود. برای همین، سر نیزه رو از اسلحه در آوردم و حمله کردم و در جا سر نیزه رو فرو کردم تو پهلوش، این کار انقدر به سرعت انجام شد که حتی نتونست داد بزنه، با لگد انداختمش زمین و یه تیر حرومش کردم، دَخل اون یکی رو هم اون سرباز در آورد.. ادامه دارد... کپی حرام⛔️