‍ ‍ 🕊 نحوه ی شنیدن خبر شهادت داداش😔🥀👇 یکشنبه بود ، ۲۲ فروردین با دوقلوهام توی خونه تنها بودیم از صبح تماسهای مشکوک از اقوام داشتم که زنگ میزدن حال و احوال میکردن و قطع میکردن.... پدرم بیمارستان بود و نوبت عمل جراحی داشت میگفتم حتماً اقوام زنگ میزنن که حال بابا رو ازم بپرسن ولییییی.... چرا اصلاً خبر بابا رو نمیگیرن و قطع میکنن؟!!! سید نرگس هم با اضطراب تماس گرفت و شماره ی آقا محسن دامادمون رو ازم خواست . گفتم زنداش چه خبره؟!!! گفت دعا کن خیر باشه اصلاً دستم به کار نمیرفت نگرانی سرتا پای منو گرفته بود. زنگ زدم به خواهرم که بهش بگم از آقا محسن بپرسه زنداش نرگس باهاش چکار داشت من نگران شدم اما خواهرم گوشی رو نمیگرفت. به خونه شون زنگ زدم جاریش گوشی رو گرفت تعجب کردم!!! گفتم حمیده پس کجاست؟ جاریش گفت حمیده حالش خوب نبود من جواب دادم گفتم چرا حالش خوب نیست؟ مگه اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ محمدتقی چیزیش شده؟😔 جاریش که دست و پاشو گم کرده بود گفت نههههه....فقطططط.... گفتم فقط چی؟؟ گفت میگن محمدتقی تیر خورده فقط اینو که گفت گوشی رو انداختم دنیا رو سرم خراب شده بود فقط جیغ میزدم و گریه میکردم و داداشمو صدا میزدم😭 دیگه هیچی نمیدیدم حتی حواسم به دوقلوهام نبود که دور وبرم میدویدن و از این حالت من ترسیده بودن و خودشون و به در و دیوار میزدن و گریه میکردن😢 یکدفعه دیدم در اتاق باز شد و آقام اومد با تعجب نگاش کردم و گفتم این موقع روز تو باید کلاس باشی چرا اومدی خونه؟ اتفاق بدی افتاده نه؟ پشت سرش جاریم اومد تعجبم بیشتر شد گفتم تو رو خدا بهم بگین چی شده!!! آقامم با گریه بهم گفت که محمدتقی تیر خورده الان بیمارستانه . آماده شو ببرمت خونه ی پدرت خواهرا اونجا کنار هم باشین بهتره . می خواستن ما خواهرا با هم باشیم که این خبر رو بهمون بدن😢 داداش دیروز شنبه ۲۱ فروردین شهید شده بود. حدود ساعت ۲ بعداز ظهر🥀🥀😔 رفتیم خونه ی پدرم . اونجا ساکت بود خواهرم از قبل اونجا بود همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم . اما هنوز گیج بودیم که جریان چیه!!! حس میکردیم که چه خبری رو می خوان بهمون بدن ، اما دل نداشتیم به زبون بیاریم😔😢 بعد مدتی آقا محسن اومد بهش گفتیم چی شده؟ فقط گریه کرد از گریه ش فهمیدیم که خبر بد چیه😭🥀 در عرض چند دقیقه خونه پر شد از اقوام و فامیل و همسایه و هم محلی..... ظاهراً همه میدونستن نمیدونستن که چطور به ما بگن😭 بابا هنوز بیمارستان بود آماده کرده بودنش برای جراحی حتی برده بودنش اتاق عمل به بیمارستان زنگ زدن و جریان رو گفتن دکتر گفت پس عمل آقای سالخورده رو انجام نمیدیم وگرنه دوام نمیاره بابا رو با هزاران دروغ مصلحتی از بیمارستان مرخص کردن تا بیاد خونه و بعدش خبر شهادت پسرش رو بهش بدن اما پدرو مادرم وقتی رسیدن دم در و جمعیت گریان رو دیدن همه چی رو فهمیدن😭 روز بسیااااار بسیاااااار سختی بود🥀😭😔 تجربه ی سنگینی بود😭 خبر از دست دادن برادر کوچکتر ته تغاری خونواده😔🥀 ان شاءالله هیچ خواهری اینو تجربه نکنه 😢😢 سلام بر قلب صبور زینب (س)😔 این عکس آخرین تصویر داداش قبل از شهادت هست 😢😭 ✍راوی:خواهر شهید •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•