ظاهرا بهش فشار عصبی اومده. ساسان با لحن گله مندی گفت_ بابا بیا تحویل بگیر میگه فشار عصبی تو رو خدا دست از سر ماهان بردار بزار هرکاری دوست داره انجام بده، دکتر یه سرم به من وصل کرد. بابام گفت نمیخواد ببریمش بیمارستان؟ دکتر جواب داد_ فعلاً این سرم رو بهش وصل می‌کنم اگر بهتر شد نه. ببریدش خونه استراحت کنه اما اگر نشد می‌بریمش بیمارستان. دلم نمی‌خواد چشمم رو باز کنم دوست داشتم همینطور چشمام بسته باشه که بابام فکر کنه من بیهوشم. یک مقدار که سرم رفت داخل بدنم دکتر چندین بار اسم منو صدا زد_ ماهان چشم هات رو باز کن ولی من اعتنایی به حرفش نکردم. من رو گذاشتن روی برانکارد و بردنم توی آمبولانس بابا، با ماشین خودش اومد و ساسان همراه من تو آمبولانس نشست تا رسیدیم بیمارستان یه پزشک اومد بالای سرم تپش قلبم رو گوش کرد فشارم رو نبضم رو گرفت رو کرد به پدرم _ همه چیش طبیعیه بابام پرسید_ پس چرا بیهوشه. دکتر مکث کوتاهی کرد‌_ ان شالله اونم خوب میشه مجبور بودم دیگه چشم هام رو باز کنم چون ترسیدم دکتر من رو لو بده نرم نرم چشم هام رو باز کردم ساسان رو کرد به بابا، بابا ماهان به هوش اومد بابا اومد بالا سرم لبخندی زد _ خوبی پسرم. از زمانی که پا به نوجوانی گذاشتم بابام انقدر باهام مهربون نبود و دائم دستوری و با تشر بهم حرف میزد انقدر این بابا خوبیش بهم چسبید. سرم رو تکون دادم _ خوبم بابا. بابا رو کرد به ساسان _برو به دکترش بگو بچه‌ام به هوش اومده باید چیکار کنیم؟ ساسان رفت و با دکتر اومدن بالا سرم دکتر ازم پرسید حالت خوبه... ادامه درد... کپی حرام⛔️