دم‌نمیزدم‌میگفتم‌شاید برگرده تا حالا که به اینجا رسیدیم که دیگه بیخیال شدم‌ این همه سال الکی تلاش کردم، دلم‌برای مامانم سوخت تمام این سالها که من بچه ش بودم متوجه مشکل پاش نشدم و بابام بیخودی محاکمه ش کرده، شش ماه بعد اخرین باری که بابام رو دیدم عموم زنگ زد و گفت مریضه وقتی ازش پرسیدم مریضیش چیه گفت سرطان کبد گرفته و باید منتقل بشه منتقلش کردیم تهران مامان بازم ازش نگهداری میکرد اولا از بابام خوشم‌ نمیومد اما بعد بهش حق دادم اونم از سر جهل و نادونی و بیسوادی این رفتارها رو کرده ی روز نشستم پیشش بی حال نگاهم کرد و گفت بابا من رو ببخش به همتون ظلم‌ کردم شماها طعم‌ محبت پدر و نچشیدید سر لجبازی من، اروم دستهای ضعیفش رو گرفتم این چه حرفیه تو بابای منی من دوست دارم اروم پچ زد منو ببر شهر خودم نمیخوام اینجا بمیرم... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃