چه جوری بهش بگم و اجازه بگیرم. شام خوردیم به مامانم کمک کردم وسایل سفره روبردیم آشپزخونه. نشستم رو به روی بابام
_بابا
نگاهش رو داد به من
_من برم اردوی خرمشهر
مکثی کرد
_اردوی خرمشهر دیگه چیه؟
_میخوان برن خرمشهر رو بگردن میگن خیلی سر سبز و با صفاست
_مدرسه میبره؟
یا ابالفضل اگر بگم آره که دروغ گفتم اگر بگم مسجد که میدونم میگه نه یه دفعه سر زبونم اومد گفتم
_نه اردوی محلی هست
_کی این اردوی محلی رو میخود ببره؟
_بابای یکی از دوستام
بابا رو کرد به ساسان
فردا برو ببین کی میخواد این اردو رو ببره اگر قابل اعتماد هست ماهان باهاشون بره
ساسان جواب داد
_ چشم بابا
نفس راحتی کشیدم و تو دلم گفتم خدا رو شکر که ساسان با بابا آشتی کرد. این رو میشه یه جوری راضیش کرد.
از دلهره و اضطراب و گاهی هم از خوشحالی تا صبح خوابم نرفت. سر سفره صبحانه رو کردم به ساسان
_از مدرسه اومدم میای با هم بریم در مورد اردو بپرسی
سرش و به پایین انداخت
_آره میام
با خوشحالی کیفم رو برداشتم و خدا حافظی کردم اومدم مدرسه امیر محمد. بین بچه ها پیداش کردم
_سلام خوبی
_سلام ممتون خوبم، چی شده اومدی اینجا؟
لبخند زدم
_احتمال نو دو پنج درصد منم میام اردوی راهیان نور
خوشحال پرسید
_عه بابات رصایت داد!
نه هنوز، به داداشم ساسان گفته که تحقیق کنه ببینه اردو رو کی میبره
_خب اگر بفهمه که پایگاه بسیج میخواد ببره چی؟
_با ساسان صحبت میکنم که نگه من میخوام با بسبج برم آخه من گفتم یه اردوی محلی هست و بابای دوستم میخواد ببره ...
ادامه دارد..
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم