اومدم پیش آقای امیری _ببخشید غذا داداشم رو میدید ببرم تو ماشین بهش بدم _آره صبر کن الان برات میگریم رفت با یه پرس غذا و یه دوغ اومد غذا رو گرفت سمت من _بیا ببر بده به داداشت غذا رو گرفتم اومدم تو اتوبوس هنوز خوابه نگاهم افتاد به موبایلش یاد دختره اکرم افتادم. غذا رو گذاشتم رو صندلی قلبم به تپش افتاد نکنه موبایلش رو بردارم بیدار شه دو دل شدم بردارم یا برندارم دل زدم به دریا خوب به نفس کشیدنش دقت کردم. در خوابی عمیق فرو رفته گوشیش رو آروم از روی پاش برداشتم روشن کردم عه براش رمز گذاشته. تاریخ تولدش رو زدم باز نشد عدد دیگه ای به ذهنم نرسید نا امید گوشی رو خاموش کردم و آروم گذاشتم روی پاش برگشتم که از صندلی اتوبوس بیام پایین دیدم راننده اتوبوس داره من رو نگاه میکنه باهاش جشم تو چشم شدم بهم گفت _تو کارهای شخصی دیگران دخالت کردن کار خوبی نیست خودم رو زدم به اون راه آقا کاری نکردم غذای داداشم رو آوردم تو چشم هام خیره شد _به موبایلشم دست نزدی؟ دیگه حرفی ندارم بزنم سرم رو انداختم پایین راننده خودشو کشید کنار _بیا برو پسر اما این کارها خوب نیست، نکن از اینکه من رو در حالی که می‌خواستم موبایل داداشم رو بررسی کنم دیده خیلی خجالت کشیدم ای کاش می‌شد بهش بگم برای چی می‌خواستم موبایلش رو چک کنم ولی نمی‌شه این موضوع چیزی نیست که بتونم به هر کسی بگم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم