‍ خدايا خسته ام، شكسته ام، ديگر آرزويی ندارم جز ... احساس می كنـم كه اين دنيـا ديگر جـای من نيست. از عالم و عالميان می گريزم و به سوی تو می آيم. تو مرا در رحمت خود سكنی ده. خدايا من نميدانم روزی ام در كجاست و آن را تنها بر پايه گمان هايی كه بر خاطرم ميگذرد، ميجويم و از اين رو در جستجوی آن شهرها و كوه ها و دشت ها را زير پا گذاشتم... پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم. نميدانم آيا در دشت است يا كوه در زمين است يا آسمان در خشكی است يا دريا؟! نميدانم به دست كيست و از جانب چه كسی است ولی به يقين ميدانم كه دانش آن نزد توست و اسباب آن به دست توست. و تويـی كه آن را به لطف خويش تقسيم ميكنــی و با رحمت خود برای سبب فراهــم ميسازی... پس ای كمال مطلق! هر چه زودتر فراهم ساز روزی ام را كه چيزی جز نيست.... خدايا! تو خود ميدانی كه شوق شهادت از كودكی در دلم موج ميزد و علاقه ام به شهادت مانند علاقه طفل به پستان مادر است. پس خدايا! تو خود شاهدی كه چقدر براي رسيدن به اين آمال و آرزويم همچون طفل بيتابی و بيقراری ميكردم. قسمتی از وصیت‌نامه اسماعیل خانزاده ...