دلخور نگاهی بهم انداخت
_میشه انقدر تو دل منو خالی من کلی دعا کردم و امیدوار شدم به عنایت این شهدا که هم بابا و مامان اکرم رو قبول کنند و هم اکرم تصمیم بگیره که راهی رو که من دارم میرم اونم بیاد بعد تو هی میگی اگه مامان قبول نکنه اگه اکرم بگه نه
یه فکری کردم و دیدم راست میگه به قول فرماندمون آقای امیری زمان خیلی چیزها رو حل میکنه شرمنده ازش سرم رو انداختم پایین
_راست میگی داداش حق با توئه ان شالله که بریم و همه چی درست بشه
نگاهم افتاد به ظرف غذایی که گذاشتن رو میز با قاشق برنج رو زیر و رو کردم جوجه کباب ها رو آوردم رو یه قاشق گذاشتم دهنم خیلی خشکه رو کردم به ساسان
_ای کاش الان آبلیمو بود میریختیم روش میخوردیم
ساسان اشاره کرد به ماست روی میز
_با ماست بخور
خودشم اومد جلو قاشقش رو زد زیر برنج و نگاهش رو داد به من
_از آقای امیری سوال کن بودجه این سفرها رو کی میده؟ دولت؟
_من قبلا پرسیدم نه بودجه دولتی ندارند همه ی مخارج حتی کرایه اتوبوسها رو مردم میدن و گرنه با پول کمی که از ما میگیرن که نمی شه چهار رو خرج سفر رو داد
ساسان ابرو داد بالا و نفس عمیقی کشید
_خوش به حال اونهایی که پولهاشون رو توی این راهها خرج میکنند. ایکاش من داشتم یه کمک چشم گیری به این اردوها میکردم
ساسان مکثی کرد و ادامه داد
_ماهان شاید من اگر یکسال میرفتم مسجد و پای سخنرانی مینشستم رو من اثر نمی گذاشت که یک روز از این سفر انقدر فکر من رو عوض کرد و من رو پشیمون از خطاها و اشتباهاتم کرده...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷