تا ساسان بیاد من داشتم غصه بابام رو میخوردم که خدایا تا کی بابای من باید توی این شرایط زندگی کنه
ساسان بسته ایزولایو رو داد به مامان و گفت
عوض کردن لباسهای بابا و تمیز کردن تختش کار شماها نیست من زنگ بزنم به عرشیا بیاد اینجا کمک کنه این کارها رو انجام بدیم
مامان به تایید حرفش سرش رو تکون داد
_باشه زنگ بزن بهش بگو بیاد
ساسان زنگ زد به عرشیا اونم گفت همین الان میام
بابا باید تا اومدن عرشیا تو این شرایط بخوابه؟
_چاره دیگهای نیست عزیزم هیکل بابات سنگینه ما زورمون نمیرسه بلندش کنیم
نیم ساعتی طول کشید که عرشیا اومد ساسان رو به مامان و سارا و اکرم گفت _شما برید تو اتاق تا ما کارمون رو انجام بدیم
همشون رفتن تو اتاق سارا
عرشیا با ساسان کمک کردن به سختی لباس بابا رو از تنش درآوردند یه پتو پهن کردن پایین تخت دوتایی بابا رو روی پتو خوابوندن ساسان رو کرد به من
_برو یه پتو بیار بندازیم رو بابا یخ نکنه
فوری اومدم تو اتاق سارا پتوش رو برداشتم
سارا گفت
_ پتو من رو کجا میبری؟
_میخوام بندازم رو بابا یخ نکنه
پتو رو آوردم پهن کردم روی بابا
ساسان دوباره رو کرد به من
برو تشک تخت منو بردار بیار
اومدم تو اتاق تشک رو برداشتم آوردم تو حال، ساسان و عرشیا تشک بابا رو در آوردن و بردن گذاشتن تو حیاط و تشک خودش رو گذاشت روی تخت
ساسان بابا رو ایزو لایو کرد بعد با کمک عرشیا لباسهاش رو به تنش پوشوندن. بابا اونقدر این کار براش سخت اومده و از نظر روحی تحت فشارِ، با اینکه بیدارِ اما تمام مدت چشمهاش رو گذاشته روی هم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
روزهای تعطیل داستان نداریم