با آستین لباسم اشکم رو پاک کردم سر انداختم بالا _هیچی نشده _پس چرا گریه کردی؟ ساکت نگاهش کردم _باشه نمیخوای نگی نگو بیا این پونه رو برات دم کردم بخور ظرف رو از دستش گرفتم خوردم. فاطمه دختر عذرا خانم اومد تو اتاق نگاهی به من انداخت و پرسید _آخی مریض شدی؟ ریز سرم رو تکون دادم _آره _دیگه میخوای همش پیش ما باشی عذرا خانم نگذاشت من حرف بزنم جواب داد _نه الان که حالش خوب نیست پیش ماست. حالش خوب بشه میره خونه عمو اسماعیل پسرهای غذرا خانم، علی و امیر و مجید وارد خونه شدند علی رو کرد به من _بَه حسن آقا خیلی خوش اومدی شنیدم عموم میخواسته تو بکنه تو چا که دلو رو بیاری بالا _آره طناب بست کمرم که بندازم تو چاه بابات نگذاشت امیر نچ‌نچی کرد _عجب بی انصاف و بی مروت این عموی من‌ ببین اونجا هستی حواست رو خوب جمع کن یه وقت با این کارهاشون بلا ملا سرت در نیارن نمیدونم چی جواب بدم چون من نه کسی رو دارم که که پشتم باشه و نه جایی رو دارم که برم. فقط نگاهش کردم. تا شب که سفره شام رو پهن کردن ما با هم حرف زدیم و به من خیلی گذشت. عذرا خانم تخم مرغ و سیب زمینی آب پز کرده برای همه دو تا تخم مرغ و سیب زمینی گذاشت بعدم چند تا تخم و مرغ وسیب زمینی گذاشت وسط سفره و گفت _هرکی سیر نشد خودش برداره بخوره به خودم گفتم چقدر این دو تا برادر با هم دیگه فرق دارن خونه اسماعیل آقا به هر کی سهم میدن و دیگه باید با همون سیر بشی. اونجا فقط دانیال هست که هرچقدر بخواد بخوره آزاده. بعد از شام انگور و سیب آوردن گذاشتن وسط میوه خوردیم و ابراهیم آقا شروع کرد به حکایت گفتن... کپی حرام⛔️