یه دختر دوازده ساله و یه پسر شونزده ساله داشتم همسرم یه مغازه ی کوچک کفش فروشی داشت،الحمدلله زندگی خوبی داشتیم و اندازه ی خودمون درامد داشتیم،یه روز همسرم گفت الان نون توی خورد و خوراکه،میخوام با برادرم شریک بشم یه هایپرمارکت بزنیم،گفتم خداروشکر زندگیمون که چیزی کم نداریم دوتا تیکه زمین هم داری برای اینده ی بچه ها دیگه چی میخوای؟ ناراحت شد و گفت زن باید به شوهرش کمک کنه بال پرواز پیدا کنه اینجوری ادم پیشرفت میکنه،هرچند دلم رضا نبود ولی میدونستم اون کار خودشو میکنه پس بهتر بود از بروز دعوا جلوگیری کنم ❌کپی حرام