وهوالمولف بین القلوب ❤️ تاریخ را ورق می زنیم.... به برگ سبز و درخشانی از آن برمی‌خوریم! درآن برهه حساس زمان، زمین غرق نور و سرور شد... در کنار قلبِ نگران آمنه و نگاه آسمانی عبدالمطلب... در بین اجانبی که به پستوی هر خانه‌ای سرک می‌کشیدند و نشانی از فرزند اسماعیل را جستجو می کردند... طاق کسرا شکافی برداشت و نور، زمین و آسمان را فرا می گرفت.. وجان، به فدای لبخند آمنه که تمام نور، در دامن او نشست. رحمت بارید... مهر بارید... عطوفت خودش را به زمین ارزانی کرد و اسوه حسنه، تمام عالم را فراگیر شد.🌸 میمنت و مبارکی این مولود در تمام جهان تکثیر شد و تا آخرِ زمان، ادامه پیدا کرد. شیرینی و حلاوت آن را به کام ما هم ریخته بودند و این شد که من و تو، مصمم شدیم که عروسیمان را در این تاریخ، به یادگار بنویسیم....🌸 چه لباسی، چه قد و قواره‌ای و چه داماد برازنده‌ای! قبل از شب عروسی هم کت و شلوار مشکی را پوشیده بود و چندی جلوی چشمم راه رفته بود؛ ولی آن شب، جور دیگری بود.... از دیدنش سیر نمی شدم... وقتی سوار ماشین گل زده عروسی شدم، انگشتانم از سردی، کرخت شده بود و هر بار از پس چادر سفید، عادل را صدا می کردم، داماد خوش خنده‌ای را می دیدم که دلم به خنده هایش آرام می گرفت. عادل، شوخی و خنده‌اش را پیش از این آغاز کرده بود و این گوشه‌ای از اخلاق حسنه او بود. همین بود که به دلم نشسته بود... چه عروسی بی ریایی و چه جمع باصفایی... و چه شیرین به جان هر دوی ما نشست و چه گوارا سپری شد.....🌺 عادل جاااان❤️ شیرینی لحظه‌ به لحظه آن مهمانی، برای همیشه در جان من است و اگر یک امشبی به مهمانی خوانده شدی و به محضر دوست راه یافتی، هم قطارِ زندگیت را فراموش نکن و سلام ناقابل مرا هم به محضرشان برسان.... 🌸 الحمدلله کما هو اهله 🌸