از عشق... از عشق سر زد است که بالا گرفته است این بغض در گلوی زمان جا گرفته است یاد غروب غمزدهٔ سال شصت‌ویک قلب و دل زمین و زمان را گرفته بود ظهر و عطش، شلوغی گودال و مادرش داغ غمش به سینهٔ زهرا گرفته بود ای خاک بر سرم، پسر دختر نبی کارش میان مهلکه بالا گرفته بود چنگ و نی و دفع و آوای هلهله ای وای بر دلم چقدر پا گرفته بود آن روز رفت و گذشت و تمام گشت زینب علم به دوش از آنجا گرفته بود از کربلا به قافله تا شام شد امیر بر روی نیزه چون سر او جا گرفته بود آمد خرابه، دخترکش را خراب کرد دختر سرش به دامن و برپا گرفته بود از ما گذشت و کرب‌و‌بلا هم تمام شد تا روز حشر گریه امان را گرفته بود حالا ملائکه به عزا در حسینیه جبریل هم همان دم در جا گرفته بود @shahidmedia135