#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل1⃣ #گمنامی
سال بعد همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلی مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید.
کتاب #همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سید علی، هادی بسیار غمگین بود. نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود.
هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی #حوزه_علمیه شد.
تابستان سال #1391 در نجف و در گوشه #حرم_حضرت_علی(ع) او را دیدم. یک دشداشه عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم وگفتم: هادی خودتی؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. باتعجب گفتم: اینجا چیکار می کنی؟
بدون مکث و با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اینجا برا #شهادت!
خندیدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع کن این حرفا رو، در باغ رو بستند، کلیدش هم نیست! دیگه تموم شد. حرف شهادت رو نزن.
دو سال از آن قضیه گذشت. تا اینکه یکی دیگر از دوستان پیامکی برای من فرستاد که حالم را دگرگون کرد. او نوشته بود: «هادی ذوالفقاری، از شهر سامرا به کاروان شهیدان پیوست»
[۳]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari