♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۹۱ ❤️قسمت نود و یک : دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت.. محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟ دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی.. میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم. بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..) با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد.. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر.. طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟ خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟ بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی.. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..) خندیدم، بلند.. خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری.. اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در.. وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین.. ولی خب شد نکشتیماااا.. راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ ) از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند.. ادامه دارد.... ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃