🌷شهاب مهدوی 🌷: خاطرات توسط همسر شهید رحیم کابلی👆👆 🌹نمی‌گذاشت تکان بخورم 🍁اخلاق شهید بسیار خوب بود. آنقدر که هر چه بگویم کم است. اهل صله‌رحم بود و از مهمانانش هم به خوبی پذیرایی می‌کرد. به نماز و روزه تأکید داشت. چیزی که به نفع دین و قرآن بود عمل می‌کرد. 🍁در زندگی مشترکمان نیز واقعا مرد دلسوزی بود. اگر مریض می‌شدم از سرکار می‌آمد خانه را جارو می‌کرد لباس‌ها را اتو می‌زد. نمی‌گذاشت تکان بخورم. خانواده دوست بود و در جمع احترامم را حفظ می‌کرد. 🌹 کمر آقا را شکستیم 🍁تلخ‌ترین خبری که در زندگی‌اش شنید پذیرش قطعنامه بود. خیلی خراب بود، چند شب نتوانست بخوابد. زیاد گریه می‌کرد. 🍁آقای کابلی هیچ وقت ناراحتی‌هایش را به خانه نمی‌آورد اما بعد از این قضیه  سر نمازهایش ناله می‌کرد و می‌گفت ما کمر آقا را شکستیم. 🍁بعد به فاصله کمی فوت امام اتفاق افتاد. دست من را می‌گرفت و ناله می‌زد و گریه می‌کرد 🍁می‌گفت هیچوقت فکر نمی‌کردم مرگ امام را ببینم اگر خودکشی حرام نبود من این کار را می‌کردم تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود. 🌹 در حسرت شهادت 🌹یک هفته قبل از اینکه بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غم‌های دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» 🍁گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمی‌کردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد. 🍁اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته می‌شدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم. 🌹بگو راضی‌ام 🍁موقع خداحافظی دستمو گرفت و گفت برام دعا کن شهید بشم. گفتم من ۲۷ ساله دارم دعا میکنم عاقبتت ختم به شهادت بشه. گفت اینبار فرق داره. واقعا دعا کن شهید بشم. دیگه خسته شدم. 🍁وقتی اینطور حرف زد متوجه شدم که این دفع قضیه خیلی جدیه. گفت خواهش میکنم بگو راضی ام که شهید بشی و چند بار این حرف رو تکرار کرد من هم وقتی اصرار حاجی رو دیدم نمیدونم چی شد بدون اینکه ذره ای به دلم شک راه بدم گفتم: راضی‌ام 🍁قبل خداحافظی بهم گفت: نمیخوای سرتو رو سینه ام بذاری؟‌خیلی از این حرف متعجب شدم. تا بحال این حرف رو بهم نزده بود. منم سرم رو گذاشتم رو سینه حاجی بعد خداحافظی کرد و رفت 🌹 درد پهلوی مادر 🍁بعد از شهادتش دخترم حال بدی داشت. دو هفته گریه می‌کرد و می‌گفت دوست دارم بابا به خوابم بیاید و بگوید چطور شهید شده است. عاقبت پدرش را در خواب دید و نحوه شهادتش را گفت 🍁گفت: که تیر اول به قلب و تیر دوم به پهلویم خورد که درد داشت. در خواب خیلی گریه می‌کرد که پهلوی من اینطور درد داشت پس حضرت زهرا(س) چه کشید. و درنهایت تیر خلاص به سرم زدند. 🍁دخترم در خواب گفته بود بابا چرا روی جسدت خاک ریخت و حاجی هم پاسخ می‌دهد که خمپاره زدند گرد و غبارش بلند شد و خاکی شدم. دخترم با این خواب آرام شد و به این واقعیت رسیدیم که شهدا زنده هستند. روحش شادو یادش