سلام عرض میکنم، وقتتون بخیر... من ۱۹ سالمه، شخص مذهبی ای هستم و خانواده معتقدی هم دارم، از حدوداً یکسال پیش به واسطه بودن در کانال های شهدا، به این عزیزان بزرگوار علاقمند شدم❤️❤️ و حاجت مهمی هم داشتم که به دلم افتاده بود از شهدا درخواست کنم🙏 به پدر و مادرم گفتم یه روز به قصد زیارت شهدا بریم گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها)🌹. وقتی وارد گلزار شهدا شدیم مادرم خیلی خیلی مشتاق بود مزار💙شهید بهشتی💙 رو زیارت کند، بااینکه خیلی وقت بود نرفته بودیم، بی مقدمه رفتیم قطعه۲۳، که مزار شهدای ۷تیر و حادثه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و 💕شهیدان بهشتی و رجایی و باهنر💕 آنجا قرار دارد😇 و مادرم در همان ابتدای ورود به خواست دلش رسید، بعد همانجا به مزار شهیدی رسیدیم که نظرم رو جلب کرد چون که این شهید عزیز درست در روز عاشورا و در جزیره مجنون به فیض شهادت رسیده بودند😢🌹، نکته دیگری هم نظر مرا جلب کرد، دوبیت شعری بود که پایین مزار مطهر شهید نوشته بود که من فقط مصرع آخرش رو خاطرم مانده که نوشته بود:💛 حاجت بطلب ز تربت پاک شهید💛، من و مادرم تا این شعرو دیدیم، شوکه شدیم و مادرم گفت، برو به شهید بگو حاجتتو، منم اومدم پایین مزار شهید نشستم، بی اختیار گریه ام گرفت، با شهید دردودل و عرض حاجت کردم و همونجا به شهید قول دادم که هرشب با تسبیحی که داخل ضریح اباعبدالله(علیه السلام) بوده و فوق العاده متبرک است و من همیشه ازش حاجت گرفتم براشون صلوات بفرستم، وبعد بلند شدیم و به مزار 💚شهید پلارک💚 رفتیم، در مسیر رفتن به مزار شهید پلارک، مزار نمادین شهید بزرگوار، طلبه مجاهد، ❤️شهید هادی ذوالفقاری❤️ رو هم خیلی اتفاقی دیدیم و زیارت کردیم و بعد شهید پلارک. خیلی دنبال مزار نمادین💛شهید هادی💛 هم گشتیم ولی متاسفانه پیدا نکردیم، بعد از انجام زیارت مراقد مطهر شهدا، به مزار بستگان هم سری زدیم و فاتحه خواندیم و آمدیم. بعد از آن تقریباً هرشب برای❤️شهید هادی❤️ و ❤️شهید ذوالفقاری❤️ و ❤️شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی❤️ با تسبیح مذکور صلوات میفرستادم، تا اینکه یک شب خواب دیدم که با یک ماشین سنگین همراه پدرم پیکر مطهر سه شهید رو حمل میکردیم، بعد که پیکر های شهدا رو از ماشین خارج کردیم، متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد گویا انفجار شد، من خودم و چادرم رو روی پیکر شهدا حایل کردم که آسیب نبینن، البته قصد تبرک هم داشتم، به چهره شهدا نگاه کردم، همون لباس رزم جبهه به تنشون بود و قطرات خون در صورتشان، اصلا به مرده شباهت نداشتند، انگار خوابیده بودند، به چهره یکی از شهدا نگاه کردم، خودِ رفیق عزیزم 💚💚شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی💚💚 بود و در خواب مرتباً لفظ *کاشانی* که نام فامیلی شهید هست رو هم می شنیدم؛ بیدار شدم و فهمیدم شهید هم منو پذیرفتند بخاطر همین با جدیت بیشتری به صلوات هایم ادامه دادم چون گاهی پیش می آمد یادم برود یا کاری برایم پیش بیاید و صلوات هارو نفرستم، اما بعد خواب هرشب میفرستم. همین هفته پیش هم داشتیم با پدر جایی میرفتم، از خیابان فیاض بخش رد میشدیم که خیلی هم پیش می امد که از انجا عبور کنیم ولی تا حالا نشده بود دقت کنم، ناگهان چشمم افتاد به کوچه ای که به نام رفیقم بود 💕کوچه شهید مسعود حاج محمدباقر کاشانی💕. دوباره دلم دریا شد و یاد شهید در دلم قوت گرفت. چقدر طولانی شد ببخشید😅🙏 همین پریشب هم دوباره خواب دیدم که با مادرم رفتم بهشت زهرا و گلزار شهدا که ندبه بخوانیم، آفتاب شدیدی بود بخاطر همین همه یک جا تجمع کرده بودیم، من به مادرم گفتم که نمیشود ما به مزار 💚شهید مسعود حاج محمدباقر💚 برویم و ندبه را آنجا بخوانیم، مادرم گفت نه چون از جمع جدا میشویم و انجا آفتاب شدید است بنابراین من گفتم سر مزار همین شهیدی که هستیم میخوانم که ثوابش هم برای این شهید عزیز باشد و هم برای 💙شهید مسعود💙. خلاصه که حسابی در خواب و بیداری با شهید درارتباطم و چه بزرگوار است این شهید که نالایقی مثل من رو پذیرفته است😢❤️. الان هم حاجت دنیوی خیلی مهمی دارم و تصمیم دارم چله یاسین برای شهید عزیز بردارم، ان شاءالله نظر کنند و حاجت روا شویم. چون دستی به قلم هم دارم خیلی دوست دارم، خانواده شهید رو پیدا کنم و از زبان مادر و بستگان شهید، کتابی راجع به شهید بنویسم مثل کتاب❤️سلام بر ابراهیم❤️. و من الله التوفیق گویند چرا دل به 💓شهیدان💓 دادی؟ والله که من ندادم، آنها بردند التماس دعای خیر🙏 @shahidaghseyedmostafamousavi