❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ بچه شهرستان بود ... انگار از استان‌های جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام ‌میشد. آرام می‌آمد و آرام می‌رفت .. وقت سحر و افطار که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و به بقیه نگاه می‌کرد. غذایش را نصفه می‌خورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفـره می ‌گذاشت برای بچه‌های کرمانشاهی که می‌توانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند. یک روز کتاب قرآنی که همواره به همره داشت اتفاقـی دست ما افتـاد ، ڪاغذی وسطش بود ، بَر روی آن نوشته شده بود : " خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ می‌شود. تنها می‌توانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهیـد شدم ..."