🌹طنز جبهه😜 (25):👇 (بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج😳) 🌿... در خوابگاه بسیج در پادگان آموزشی بودیم... دو ـ سه نفر اومدن  بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»😳عصبی شده بودم😠 گفتند: بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو مثل خودت  بیدار کنیم😋 دیدم بد هم نمي‌گويند! 😜خلاصه همی نطوری سی نفر را بیدار کردیم!... حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری بودیم. قرار شد یک نفر خودش را به مُردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!👻👻 🌿... فوري پارچه سفیدی انداختیم روی فریبرز و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.👌🏻👏 میت قلابی را گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری📢😱 یکی می‌گفت: «فریبرز!... بی معرفت! چرا تنها رفتی؟»😣یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»😖دیگری داد می‌زد: « نمرده که ، شهید شده. چی میگی مرده ؟ 😍 همش شده بود داد و بی داد 👈 یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!😩 خلاصه مجلش عزا شده بود....🤭در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند!🤭🤭🤭😎😜 🌿... گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! 😳جنازه را بردیم داخل اتاق. دیدیم این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!😎 در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی فریبرز بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»🤣رفت گریه کنان پرید روی فریبرز و گفت: فریبرز! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!....بعد نیشگونی گرفت 💣 که ناگهان فریبرز از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!😜 ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم 😢ولی حسابی خندیدیم. https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa