💥شهدای امام زمانی(1)👈فدایی امام زمان سردار شهید عبدالحمید حسینی 🌹حاصل ازدواج پدری کارگر و مادری خانه دار شهید عبدالحمید حسینی بود. در دی ماه سال 41 در خانواده ای ساده، اما گرم و صمیمی چشم به جهان گشود. فرزند اول و شمع محفل خانواده بود... شروع فعالیت حمید سال 56 مصادف با شهادت سید مصطفی خمینی بود.در سال 60 راهی جبهه شد و مهرماه سال 60 در فتح آبادان عملیات ثامن الحجج شرکت کرد.در اولین نامه اش فقط چند خط سلام و احوالپرسی بود و بقیه اش همه مناجات بود «آقاجان امشب (فتح آبادان) این تو بودی که جنگیدی ما نبودیم- این شمشیر برنده تو بود که جنگید ما نبودیم.....» و در آخر نامه اش نوشته بود پاسدار فدایی اسلام عبدالحمید حسینی. 🌹مادر بزرگم می گفت وقتی عبدالحمید کوچک بود به تعزیه بردمش؛ از آن زمان هر موقع می خواست بازی کند می گفت من علی اکبرم، من علی اصغرم و خودش را توی بغلم می انداخت و میگفت من تیر توی حلقومم خورده، من شهیدم و آب حوض را به آسمان می رخت و می گفت این خون منه... 🌹ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت، یک قدم به طرف شان برداری صد قدم به طرفت برمی دارند. این شهید عاشق امام زمان بود و هنگامی که نام مبارک آن حضرت را می شنید به عنوان احترام بلند می شد و ارادت خاصی به آن حضرت داشت. همیشه توصیه می کرد در قنوت نماز بخوانید: 👈 «اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)»... 🌹 این اعتقاداتش بود که آن را از جبهه های جنوب به کوههای کردستان در زمستان سرد سال 60 کشید. ارتباط قلبی اش با امام زمان (عج) خیلی قوی بود و می گفت یک قدم به طرف شان برداری صد قدم به طرفت برمی دارند. 🌹عبدالحمید در یکی از سخنرانی هایش تعریف می کند: «دریکی از عملیاتهاي کردستان بچه ها در يك جاي دره مانندي محاصره شده بودند؛ یک تعداد شهید و تعدادی هم زنده مانده بودند. 3 روز در محاصره بودند. اصلاً نمی توانستند حرکت کنند با هر حرکتی به رگبار بسته می شدند؛ خارها را از زمین در می آورند و توی دهان شان می گذاشتند تا زنده بمانند. در همین حین یکی از بچه ها می نشیند ویک مشت خاک را برمي دارد و آن را دست به دست مي كند (از این دست به آن دست و از آن دست به این دست) و می گوید آقا امام زمان(عج) قربونت بروم مگر نگفتی اگر یاریم کنید، یاریتان می کنم، مگر خدا نگفته ان تنصرالله ینصرکم ..... و با یک حال معنوی خوبی با امام زمان(عج) رابطه برقرار می کند. 🌹همه تعجب می کنند چی شد این نشست صدای تیر نیامد، اول پیش خودشان فکر می کنند حتماً دشمن گذاشته اینها احساس خستگی کنند، حرکت کنند و همه را به رگبار ببندد یا زنده بگیردشان. این آقا اول سینه خیز می رود بعد بلند می شود و به بچه ها می گويد اگر من را زدند که خوب عراقی ها هستن ولی اگر نزدند شما هم بیاید. و از این صخره به آن صخره می رود و بعد می بیند قرار نیست تیری شلیک بشود، می آید بالا – این دره دو تا دهنه داشت، تانکهای عراقی به شکل اریب ایستاده بودند و لوله های تانک شان را به طرف داخل کوه تا آنجایی که می شد آوردند پایین- شهید عبدالحمید در سخنرانیش این جوری می گوید وقتی سر تانک را باز کردیم دیدیم آدمهای داخل تانک مردند ولی خفه نشدند، تیر و ترکش هم نخوردند ولی گویی با خط کش، یک خطی، از وسط آنها را به دو نصف کرده و آنجا سجده می کنه و قلبش محکمتر می شه» بعد ها ما متوجه شدیم خودش بوده ولی در سخنرانیش گفته بود یکی از بچه ها... 🌹آخرین باری که به جبهه رفت و مادر می خواست از زیر قرآن ردش کند، گفت: مادر دستت را روی قرآن بگذار و قسم بخور که آن چیزی را که من می خواهم برايم انجام مي دهي 👈 و مادر چون دل رحم و مهربان است، قسم می خورد که هر چی بخواهد براش انجام بدهد. بعد که مادر قسم می خورد عبدالحمید می گوید مادر خواهش می کنم به وصیت من عمل کنید و من را شبانه به خاک بسپارید. مادر هم می گوید خدا نکند که تو شهید بشوی، بعدشم مگر اعدامی هستی (آن وقتها اعدامی ها را شب خاک می کردند)رو کرد به مادر می گوید مادر من خجالت می کشم وقتی حضرت زهرا (س) را شبانه خاک کردند من روز خاک بشم. 🌹حدود یک ماهی می شد به جبهه باز گشته بود که به خانۀ آقای آیت الله سید علی اصغر دستغیب، که سه سال محافظ ایشان بود، تماس گرفته و وصیت می کند: من جمعــــه صبـــح، ساعت 4 شهیــــــد می شوم. جنازه من را برای شما می آورند، مرا شبانــــــه( دقیقا ساعت 9 شب) تشییع کنید. به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچه های سپاه که اسمشان را گفته بود، کسی در مراسم من نباشد. می خواست تشییع جنازه اش مثل حضرت زهـــــــرا(س) غریبانه باشد... 🌹20 و 21 فرودین ماه بود که به جبهه رفت و در 13 اردیبهشت در مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت «با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود» شهید شد. 🌹 خیلی برای همه سخت بود، همه مخالفت کردند که حمید را