سلام حضور همه شما دوستان چند وقتیه سعادت پیدا کردم بوسیله خواهرم تو گروه عنایت شهدا باشم،میخواستم از عنایت یه شهید براتون بگم،چندسال پیش از پایین شهر نقل مکان کردیم و مجبور شدیم به خاطر کار همسرم به بالا شهر بریم،متاسفانه اونجایی که مابرای زندگی رفتیم، خیلی از شهیدا و روضه و صحبتهای معنوی خبری نبود،من از این موضوع خیلی ناراحت بودم مخصوصا که ماه محرم هم نزدیک بود و همش دلم پیش هیت و روضه چایی ریختن برای عزادارن آقا بود همش فکر یه راه وچاره ای بودم،وارد ماه محرم شدیم و هیچ راهی برام باز نشد،یه روز خیلی ناراحت بودم رفتم دوتا نون سنگکک بخرم،همین که اومدم پول نون را بدم دیدم روی شیشه نوانایی نوشته مجلس عزاداری خانوم ها، و ادرس و ساعت را هم زده بود،از خوشحالی داشتم بال در میاوردم،فوری با گوشیم عکسی ازش انداختم وامدم خونه،اون روز پنجشنبه بود خیلی خوشحال بودم،شب به عشق فردا زود خوابیدم،خواب دیدم رفتم تویه خونه ایی همه خانوم ها دارند عزاداری میکنند،یکی از خانوم ها را می شناختم، چند وقتی بود که باهاش دوست شده بودم،بهم گفت حالا که اومدی اینجا برو تو اشپزخونه،اش رشته برای خودت بکش بخور ،حتما بخوریا،،،،از خواب بیدار شدم همش فکر میکردم فردا چجوری آدرس را پیدا کنم صبح ساعت 10رفتم دنبال آدرس خیلی سخت نبود و زود پیدا کردم،خانومی محجبه اومد دم در بعدازسلام و احوال پرسی گفتم ببخشید من با این آدرس اومدم اینجا، نگاهی بهم کرد و گفت خوش اومدی عزیز،ولی جمعه ها نیست همه آقایون جمعه ها خونه هستند،شما برو شنبه بیا،،،برگشتم خونه ولی ناراحت نبودم چون راه را پیدا کرده بودم شنبه رفتم چندتا خانم دیگه ام اومده بودند،همون دوستم هم اونجا بود رفتم وپیش نشستم،خیلی اتفاقی توی خونشون چندتا قاب عکس به دیوار دیدم،حالا بریم سراغ اصل مطلب ،،،چندسال پیش دخترم را شوهر دادم به راه دور با خانواده شوهرش خیلی مشکل داشتند،متاسفانه با سه تا بچه هر روز دعوا و ناراحتی وهر روز به من زنگ میزد و گریه میکرد،زنگ زدم به دامادم که ببینم چی شده که با عصبانیت گفت بیا دخترتو بردار وببر😔😔دلم خیلی شکست دخترم مشهد ازدواج کرده بود وما کرج وراه بسیار دور،،،همسرم بهش زنگ زد و یکم نصحیت کرد ولی دامادم گوشی نداد بار اول نبود که این اتفاق افتاده بود ،چند بار دخترم را بیرون کرده بود تو شهر غربت با سه تا بچه هی اتوبوس سوار شده بود اومده خونه ما ،یک ماه دوماه مونده بود،با واسطه منو باباش برگشته بود به خاطر بچه مجبور بودیم،،،خلاصه اون شب خیلی ناراحت و چشمی پر اشک سربه بالین گذاشتم خواب دیدم که سبزی خریدم وامدم خونه در اتاق را که باز کردم جوانی رشید سبزه رو با ادب بهم سلام کرد،،،جواب سلامشو دادم گفت بیا تو خیلی عجیب بود اونجا خونه من بود ولی ایشون به من تعارف کردند،نگاهی پر مهر به صورتم انداخت گفت میدونم خیلی ناراحتی ناراحت نباش همه چی درست میشه،خیلی زود بهش اعتماد کردم اخه ما به خاطر ابرمون،مشکل دخترمون را به هیچ کس نگفته بودیم فقط منو همسرم میدونستیم،گفتم شما که نمیدونی مشگل من چیه،لبخندی زیبا بهم زد و گفت من میدونم ولی اگه دوست داری دوباره برام بگو و این سبزی که خریدی را بده تا برات پاک کنم،سبزی را باز کردم دوتایی پاک کردیم ومن درد دل کردم گفت اصلا جا ناراحتی نیست همه چی درست میشه،بعدم ازم خداحافظی گرفت ورفت،،،بیدار شدم موقعه نماز صبح بود حال خوشی پیدا کرده بودم به یه آرامش خوبی رسیده بودم،بعد نماز حالا هی فکر میکردم خدایا این جوون را کجا دیدم،تا خود صبح فکر کردم یه دفعه سر ساعت 10صبح یادم افتاد که قاب عکسشو تو خونه اون خانومی که برای امام حسین علیه السلام مراسم گرقته بود دیدم،حاضر شدم و رفتم در خونشون در زدم همون خانم اومد دم در سلام کردم خوب خیلی زیاد منو نمیشناخت،نشانی بهش دادم و گفتم اجازه میدین یه دقیقه بیام تو خونه،، بنده خدا قبول کرد وارد اتاق که شدم قاب عکس را دیدم انقدر خوشحال شدم زدم زیر گریه خیلی ترسیده بود بنده خدا هی گفت چی شده ،به من بگو ،،،،،،خلاصه ماجرای زندگی دخترم را تعریف کردم وبعدگفتم دیشب این آقا اومده به خوابم ،،، الهی من فداش بشم جوانی 17ساله اول جنگ به دست منافقان کور دل به شهادت رسیده بود،این خانم خواهر این شهید بودند،به من گفتند شما اولین نفر نیستید که خواب برادرم را دیدی ومشکلش حل شده،، چند وقت بعد با ناراحتیهای که برای دخترم پیش اومد مشکل عصبی پیدا کرد،خودش تصمیم به طلاق گرفت ،،،،دامادم گفت بیاین تکلیفمون را روشن کنیم،ما مجبور شدیم به مشهد بریم،اونجا دست به دامن آقا شدم و گفتم آقا جون هرچی خودت صلاح میدونی همون بشه،یه دفعه یاد حرف شهید افتادم،صبح زود رفتیم خونه دخترم هرچی حرف زدیم گفت فقط طلاق،خلاصه تا ظهر طلاق دختر ما جور شد دامادی که میگفت بچه ها را نمیدم جلوی قاضی محکوم شد و قاضی سه تا بچه ها را به دخترم داد،ما اومدیم با بچه ها و دخترم شهرمون،به