گمشده هور 9 سردار حاج علی هاشمی نیروهایم را جمع کردم و گفتم: شما فرماندهان آينده جنگ هستيد. ممكن است من کشته شوم شما باید بتوانید جنگ را اداره کنید. یک دوره کلاس فرماندهی است که همه باید در آن شرکت کنند، خودم هم درس می دهم. هر کس هم که نیاید و غیبت كند جریمه اش این است که اجازه ندارد به خط برود می دانستم که بچه ها برای به خط رفتن و شرکت در عملیات هر کاری می کنند. این بهترین جریمه بود تا همه مجبور شوند در کلاس شرکت کنند. با وجود این، زیاد سخت نمی گرفتم و هر چیزی را که تجربی یاد گرفته بودم به آنها می گفتم. تیپ های مستقر در منطقه، با سرهنگ جوادی که فرماندهی لشکر ۳ قزوین بود کار می کردند. قرار شد منطقه طلائیه را از ارتشی ها تحويل بگیریم و جزو محدوده ی ما بشود، در جلسه ای که به همین منظور تشكيل شد، متوجه شدیم که نقشه ی شناسایی و اطلاعات ما با اطلاعات برادران ارتش متفاوت است و این کار را با مشکل مواجه می کرد. قرار شد جودی از نیروهای تیپ ۲۷، از طرف ما با دو نفر از نیروهای ارتش برای شناسایی دوباره منطقه بروند تا اختلافات برطرف شود. ارتشی ها از جودی پرسیده بودند: «اسلحه که همرات هست؟» جودی هم که بی صبری و حاضر جوابی اش بین بچه ها مشهور بود گفته بود: «نه، کسی که شناسایی میره اسلحه نمی خواد». گروهبان ارتش از همان ابتدای خاکریز بسم الله گفته بود و جلو افتاده بود. بعد به پشت سرش اشاره کرده بود و گفته بود: «شتری بیاین»، جودی هم که تا آن موقع چنين اصطلاحی نشنیده بود با تعجب پرسیده بود، «شتری چیه؟» - بیا دنبالم ببین شتری چیه؟! همین طور شتری که رفتند، صد متر را دو ساعته طی کرده بودند. یک پا می گذاشتند زمین و یک پا نمی گذاشتند. تا اینکه صبر جودی لبريز شده بود و گفته بود: - اینطوری که نمیشه، اگه ما بخوایم تا خاكريز عراقی ها برسیم یک ماه طول میکشه، حالا شما بیاین دنبال من تا بگم شتری چیه؟ - چه جوری؟ برادر! - بیاین، من الآن اسبی به شما یاد میدم. - برادر، برادر، نکن این کارو، خطرناکه، نباید بدوییم، این چیه!؟ - سیم خاردار عراقی هاست دیگه، مگه قرار نبود بیایم اینجا؟ گروهبان هم با تعجب دست کشیده بود به سیم خاردار و گفته بود: یعنی ما تا اینجا اومدیم؟!» - آره بعد از این هم میدون مینه. صبر کنید من برم داخل میدون و ببینم چه نوع مينيه؟» - گروهبان که همین طور مانده بود گفته بود: «نه، برادر خواهش میکنم نروه! اما جودی که همیشه کار خودش را می کند، رفته بود و تشخيص داده بود که مین ها از نوع گوجه ای هستند. بعد هم که بیرون آمده بود گفته بود؛ حالا می خواید شتری بریم یا با دو برگردیم؟» بالاخره در برگشت هم اسبی آمده بودند و اختلاف نقشه ها بر طرف شد. ادامه دارد.