گمشده هور28 .......... .... سردار حاج علی هاشمی .... گروه دوم که سیامک هم جزو آنان بود، به یک شرکت کشتی سازی در بوشهر رفتند و در آنجا با یک مهندس طراح صحبت کردند و گفتند: «ما یک مکعبی می خواهیم که وزنش کم و ابعادش m ۱۷۱ باشد و بتوانیم n تا از روی آن بسازیم و به هم وصل کنیم. در ضمن سطح، هم شناور است و قرار است نیرو روی آن مستقر شود». مهندس هم پرسیده بود: «عمق؟» . _گفته بودند: «دومتر»، - آب شیرین یا شور؟ - شیرین. - موج داریم یا نه؟ - كجا رو می خواهید بگیرید در خلیج فارس که هر چه فکر می کنم چنین جایی نداریم. - تو چه کار داری کارت رو بكن. ممكنه بخوایم از اون به عنوان پل هم استفاده کنیم و نفرات دستشون بگیرند و حمل کنند. مهندس همینطور مانده بود و دست آخر گفته بود: «باشه من یک نمونه درست می کنم. شما دو هفته دیگه بیاین سر بزنيد». بچه ها که دو هفته دیگر رفته بودند بعد از سلام و علیک مهندس گفته بود: «من هر چه فکر کردم و نقشه ایران و عراق رو بررسی کردم دیدم دو جا بیشتر نیست که این شرایط رو دارد. یکی آب گرفتگیه بین ایران و عراقه. حالا اونجا دست ماست یا عراقی ها؟» بچه ها هم گفته بودند: «دست ما نیست دست عراقه». او هم با تأسف گفته بود: «حیف شد اگر دست ما بود میتونستیم عراقی ها رو دور بزنیم». مهندس یک طرح داده بود اما به درد ما نخورد. بیشتر از اینکه به پل فکر کند به هدفش فکر کرده بود و این به سود ما نبود. باید در حفاظت کامل کار را جلو می بردیم. بعد از آن تصمیم گرفتیم دیگر به دنبال شرکت های بیرون نرویم. بچه ها طرح این پل را دادند که از فوم ساخته شده و روی آب می ماند و وزن سنگین را هم آن طور که ما امتحان کردیم تحمل می کند. نیروها هم هر کدام میتوانند دستشان بگیرند و با خودشان جابه جا کنند. در کارخانه های تهران و اراک انبوه دادیم از روی آن ساختند. خدا کند در این عملیات آن طور که ما فکر کردیم به کار بیاید. برای این کار و برنامه های دیگر ما پول می خواستیم، شریف زاده را صدا کردم و یک کاغذ دادم دستش و گفتم: «این کاغذ رو ببر و پول بگیر بیار» شریف زاده کاغد را نگاه کرد و گفت: «علی با این پول نمیدند این خیلی کوچیکه، هیچ نشانه ای هم نداره فقط نوشته ای "برادر محسن رضایی به برادر شریف زاده یک میلیون پول بدهید" روی یک کاغذ بزرگتر بنویس و زیرش حداقل یک امضایی بكن». . خندیدم و گفتم: «برو میدند این کاغذ خودش امضاست». او هم کاغذ را برداشت و پیش آقا محسن برد. آنجا هم به آقا محسن گفته بود: «شما که می خواهید برای آقای رفیق دوست بنویسید حداقل روی یک کاغذ بزرگتر بنویسید». آقا محسن هم یک کاغذ ۱۰۷۷ برداشته بود و گفته بود: «بزرگی کاغذ خوبه؟» این بیچاره هم گفته بود: «والله نمی دونم) روی آن برای آقای رفیق دوست نوشته بود و با همان یک میلیون تومان گرفت و آورد. وقتی من را دید گفت: «باورم نمی شد با این کاغذ اینقدر پول بدهند. با این وجود می خواستیم خودکفا باشیم. نیروهای بومی که کار شناسایی می کردند برای خودشان ماهی می گرفتند و می فروختند. تعدادی از نیروهای ما هم شروع کردند به ماهیگیری. یک نفر را مسئول کرده بودم برود و ماهی ها را بفروشد. پول خوبی در می آمد که میشد هزینه ی بعضی کارها را مستقل درآورد. ادامه دارد.