......... گمشده هور54 .........
.... سردار حاج علی هاشمی ....
آمده ام برای سرکشی پدهای جزیره. سجاد که مثل همیشه از صورتش نور می بارد، با احترام و ادب که جزئی از وجودش شده جلو می آید و میگوید:
- علی آقا بابام بخاری ها رو گرفته. گفته به شما خبر بدم.
- دستت درد نکنه. عصر با سید میایم خونتون. به بابات بگو.
از قبل چند تا کاپشن برای بچه های ناصری (اسیر ) خریده بودم. آنها را هم با خودم می آورم تا با آقای خویشکار خانه ی ناصری هم برویم. کاپشن ها را نشانش میدهم و می پرسم
- ببین اینها خوبه؟ به سن و سال و قد و قوارشون می خورد؟
- آره على خوبه.
بخاری ها را پشت ماشین جا دادیم و با سيد و آقای خویشکار به خانه ی ناصری می رویم. از در خانه که بیرون می آییم، حرکت می کنیم سمت منزل حسین که از بچه های رامهرمز است و دو تا شهید داده اند. حسین خانه نیست. فقط پدرش هست. وقتی دعوتمان میکند و می رویم داخل، میگوییم که از دوستان حسینیم. اما سن و سالش خیلی بالاست و گوشهایش سنگین است. متوجه نشد ما کی هستیم و از کجا آمده ایم. دلش حسابی پر است. شروع کرده به حرف زدن درباره ی جزيره و هور و مجنون. سفره دلش را باز کرده برای ما.
- بابا این جنگ که صاحب نداره، فرمانده ها خودشون نیستند. هیچی هم حالیشون نیست. نمی فهمند. مگه بچه های مردم ماهی هستند که می فرستندشون تو آب.
تأييدهای نابه هنگام سيد در میان حرفهای پدر پیر حسین نمی گذارد جدی باشیم. خنده ام گرفته و سرم را پایین انداخته ام و دانه های تسبیح را بالا و پایین میکنم.
- حالا اگر مردند خودشون برند تو آب.
همینطور دارد حرف های خطرناک میزند و دست بردار نیست. آقای خویشکار و سيد از خنده نمی توانند جلوی خودشان را بگیرند. بالأخره هر
طور بود سعی کردیم سر و ته حرف را جمع کنیم و هدیه را بدهیم و بیرون بیاییم.
باید به چند جای دیگر هم سر بزنیم. بعد از تحویل همه هدایا آقای
خویشکار را درب منزلش می گذاریم و به سید می گویم که برویم خانه. منطقه را باران زده است و زمین دوباره گل شده. نزدیک کوچه که می رسیم بابا، با یک گاز کپسولی که دستش گرفته و می خواهد ببرد آن را پر کند، به سمت ما می آید،
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام على خوبی؟ خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سيد صباح بریم گاز بگیریم؟
- اگه گاز نباشه مسئله ای نیست. اشکالی نداره یک شب غذا نمیخوریم اما با ماشین بیت المال نمی خوام گاز خونمون تأمین بشه.
- حالا یک بار اشکال نداره، که.
- نمیشه پدرجان، چه طور من از ماشین استفاده ی شخصی بکنم بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نمیشه.
بابا، با غیظ میگوید:
- خوب نمیخواد. نمیریم. شما برید خونه من میرم و بر می گردم.
- حالا شد. این طوری وجدان همه مون آسوده تره.
🍂 🍂ادامه دارد.