دستش رو محڪم گرفتم.... گفتم : بحثو عوض نڪن... این سوختگے دستت چیه هادی ؟! خنــدید... سرشو پایین انداخت و گفت : یه شب شیطون اومد سراغم... منم اینجورے ازش پذیرایے ڪردم... 🍃