میگفت یه روز یه مداحی داشته میرفته سمت هیئت یه اقایی با ماشین مدل بالایی جلو پاش نگهمیداره راننده میگه کجا می‌رید مرد جواب میده فلان هیئت راننده میگه آقا شما نوکر عباسی؟ مرد میگه بهم میگن نوکر حسین. مداح . سینه زن ولی نمیگن نوکر عباس ولی خب بله نوکر عباسم هستیم راننده میگه بشین میرسونمت تو راه مرد می‌بینه به هر دسته ای که میرسن این راننده که بسیار خوشگل هست و جوان ولی شلوارشو زده بالا و کفش نداره و پاهاش گلی هست با لحجه خیلی خاصی هم به هر دسته که میرسن میگه عباس عباس بر میگرده بهش میگه پسر ایرانی نیستی درسته راننده جواب میده من ارمنی بودم ایرانی شدم عباسی شدم مرد میگه میشه جریان رو برام بگی راننده شروع میکنه تعریف کردن: راستش من یه دختری دارم که بسیار خوشگله ولی به دنیا که اومد دیدیم فلجه نمیتونه راه بره همه کشور ها بردیمش ولی گفتن درست نمیشه هرچقدر هم عمل کنه همینه که هست همسرم دیگه گوشه نشین شده بود فقط کارش شده بود این دختر همه چی رو تعطیل کرده بود حتی اشپزی رو یروز از سرکار برگشتم دیدم یه سفره شام خیلی بزرگ پهن تو خونه پر از غذا یک دفعه همسرمو دیدم که خیلی خوش رو اومد پیشم خوشحال شدم و ازش پرسیدم مهمون داریم گفت بله گفتم کی گفت عباس ایرانی ها خب من از مادر ایرانی بودم میدونستم عباس کیه ولی اعتقاد نداشتم بهش گفتم زن گوشه نشین بودی دیوانه هم شدی جریان چیه گفت امروز خانومی منو دعوت کرد خونش نذر حضرت عباس داشتن گفتن دخترمو ببرم اونجا شفا پیدا میکنه من رفتم تا اسم عباس رو گفتن من بیهوش شدم بهوش که اومدم دیدم دخترمون هنوز همونجوریه اوردمش خونه چند ساعت بعد همون خانم اومد دم در نذری اورد بهم گفت نموندی ولی اینارو تبرک بگیر اگه میخوای دخترت خوب شه حضرت عباسو دعوت کن خونت منم این کارو کردم همه باهم نشستیم سر میز همش تو ذهنم این بود که زنم دیوانه شده بعد شام رفتیم که بخوابیم خواب خواب بودم که دیدم صدای جیغ دخترم میاد سریع دویدم تو پذیرایی دخترم رو پاهاش وایساده بود جلوی در بود سریع دویدم بغلش کرد گفتم چی شده دخترم گفت پدر مهمون داشتیم همین الان رفت اسمش عباس بود بهش گفتم بیاد شام بخوره گفتم مادرم همه اینارو برای شما درست کرده گفت سلام منو به مادرت برسون بهش بگو من ادب دارما ولی دست ندارم که بخورم ))