🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف‌برميگشتيم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی‌السلام رسيديم. هادی‌به راننده گفت: نگه دار. تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادی اينجا چه کار داری؟ گفت: ميخواهم بروم وادی‌السلام. گفتم: نميترسی؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان. هادی برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادی‌السلام ميرفته و بر سرمزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده. ٭٭٭ هادی مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست ازاعتقاداتش بر نميداشت. هميشه تصوير مقام عظمای‌ولايت را بر روی سينه داشت. برای رزمندگان عراقی صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده ميکرد. يادم هست خيلی با اعتقاد به جمعی از رزمندگان عراقی ميگفت: لحظه‌ی شهادت نام مقدس يا حسين(ع) را به‌زبان داشته باشيد تا خود آقا بالای‌سرتان بيايد. کل وسايل همراه هادی، در همه‌ی مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستی کوچک بود. تعلقات او از همه‌ی دنيای مادی بريده شده بود. در دوران نبرد خيلی کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه‌ی رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود. هادی در خط نبرد هم وظيفه‌ی روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفه‌ی هر کس را به آنها متذکر ميشد.زمانی هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد. 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺