🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
از مؤسسهی اسلام اصيل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از مؤسسه بيرون
آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندی نجف همديگر
را میديديم.
بعد از مدتی بحران داعش پيش آمد. هادی را بيشتر از قبل میديدم. من در
جريان نمايشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.
يک روز ميخواستم به منطقهی عملياتی بروم که هادی را ديدم. او اصرار
داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کرديم.
او خيلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشدهاش را پيدا کرده. در آنجا
روی يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او
عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهی شهر شيعهنشين 《بلد》شديم. اين شهر محاصره شده
بود و تنها يک راه مواصلاتی داشت.
اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهای داعش بود. هر کسی نميتوانست
به راحتي وارد شهر بلد شود.
صبح به نيروهای خط مقدم ملحق شديم. هادی با اينکه به عنوان تصويربردار
آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف
را آنجا از هادی گرفتيم.
همانجا ديدم که هادی پيشانیبندهای زيبایيا زهرا(س) را بين رزمندگان
پخش ميکند.
آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلی خوشحال و سر حال بود.
ميگفت: جبههی اينجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. اين بچهها مثل
بسيجیهای خود ما هستند.
هادیمدتی در منطقهی عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشرویوحملهی رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبیرا از خودش به يادگار گذاشت.
در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداری و عکاسی
بود.
يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.
گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسی به اين پرچم نزديک میشود تا او را بزنند.
در ثانی شما تجربهی بالا رفتن از دکل داری؟ اين دکل خيلی بلند است.
ممکن است آن بالا سرگيجه بگيری. خلاصه راضی شد که اين کار را انجام
ندهد.
عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا
داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقهی سامرا شده و به زيارت رفتيم.
سه روز بعد با هم به يک منطقهی درگيری رفتيم. منطقه تحت سيطرهیداعش بود. من و برخی رزمندگان، خيلی سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًميترسيديم.
هادی شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزی نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلی ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادی خيلی شاد بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهی بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادی به تنهایی راهی سامرا شد.
ما از طريق شبکههای اجتماعی با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتی با
هادی صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در يک
قدمی شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاری پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاری ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...
چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقهیمقداديه رفت. از آنجا هم راهی سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی
تماس گرفتم و گفتم: کی برميگردی؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما میآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادی شهيد شده.
عین الله مویوی:
Shahid Seyed Mostafa Mousavi. کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://eitaa.com/shahidmostafamousavi
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺