🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار
آنها تغيير ميكرد. شايد برای خود من باوركردنی نبود! با خودم ميگفتم:
شايد فكر و خيال بوده، شايد ميخواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن
ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخری كه هادی در
نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!
بار آخری كه ميخواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض
شد! او وصيتنامهاش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصی خودش رفته
بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد!
چند تا چفيهی زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبهها بخشيد. از همهی
كسانی كه با آنها رفت و آمد داشت حلالیت طلبيد. دوستی داشت كه در
كنار مسجد هندی مغازه داشت.
هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلانی و فلانی برای من
حلاليت بگير!
حتی گفت: برو و از آن روحانی كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب
درگير شده بودم حلاليت بطلب، نميخواهم كسی از دست من ناراحت باشد.
شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايی رفت كه مدتها با او دوست بود. پيرمرد
را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظی كرد و حلاليت طلبيد.
ً براي قبر هم كه قبلاً با يك شيخ نجفی صحبت كرده بود و يك قبر در
ابتدای وادی السلام از او گرفته بود.
برخی دوستان هادی را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول
عبادت و دعا بود!!
هادی تكليف همهی امور دنيایی خودش را مشخص كرد و آمادهی سفر شد.معمولاًوقتی به جای مهمی ميرفت، بهترين لباسهايش را ميپوشيد.
برای سفر آخر هم بهترين لباسها را پوشيد و حركت كرد...
برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ايرانی نجف ميگفت:
صورت هادی خيلی جوش ميزد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود.
پيش يكی دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييری در
جوشهای صورتش ايجاد نشد.
شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظی ميكرد. پيرمرد با صفایی
كه هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بيايد و به مسجد بروند.
آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد.
بعد گفتم: راستی ديگه برای جوشهای صورتت كاری نكردی؟
هادی لبخند تلخی زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوشهای
صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد.
من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار ميكنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداحها ميخونن،
ميخوام توی تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود كه
گفتم: جنازهام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين(ع) ...
هادی خيلی خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان
تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن
اين شعر زيبا كرد.
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺