دونفری، چند تاگلوله ی آرپی جی برایش بردیم. گفت« چرا یکی دیگه رو آوردی ؟ زود برش گردون سر پستش. . » بعد گفت « امام پیام داده هرجوری شده جزیره رو حفظ کنید و بگرد عقب هر چی نیرو داری ور دار بیار. » بچه ها پخش و پلا بودند. نمی شد جمعشان کرد. مانده بودم چه کنم. از بلند گوی ماشین شروع کردم اذان گفتن؛وقتش نبود. از هرگوشه چند نفری آمدند؛ به اندازه ی یک گروهان. پیام حاجی را به شان گفتم. خودشان به ستون شدند و رفتند جلو، پیش او.
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 90