شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش می گفتی، می خندید. از دفتر امام خواستندش. نگران بود. می گفت: تو این اوضاع کردستان، چه طوری ول کنم و برم ؟ بالاخره رفت. وقتی برگشت، از خوش حالی روی پا بند نمی شد. نشاندیمش و گفتیم تعریف کند. ـ باورم نمی شد برم خدمت امام. امام پرسیدند احمد، به شمامی گویند منافق هستی ؟ گفتم بله، این حرف ها رو می زنن. سرم راانداختم پایین. امام گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست. راه می رفت و می گفت: از امام تأییدیه گرفتم. یادگاران، جلد 9 کتاب شهید متوسلیان، ص 38