وقتی برمی گشت، پرانرژی بود؛ قبراق و سرحال. انگار که هدیه ای بهش داده اند، یا چیز با ارزشی نصیبش شده. سرِ کیف می آمد دفتر و شروع به کار می کرد؛ آن قدر سرِ کیف که می فهمیدیم قبلش پیش آقا بوده. وقتی هم از آقا اسمی به میان می آمد، یا می خواست از ایشان صحبت کند، لحنش یک جور دیگر می شد. با یک حالتی صحبت می کرد. مثل کسی که چیزی را خیلی دوست داشته باشد، عاشق چیزی باشد وبخواهد بهش برسد؛ این طوری. خیلی با علاقه، با ولع. یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 42