#خاطره_ناب
♦️آن روز آتش و خون♦️
🔹ادامه...
🔵ما نشنیده گرفتیم، آنقدر نگذشت و باز کسی گفت: مأمورها و لولی ها دارند میآیند. اعلام کردند که درها را کلون بزنند. گمانم مرحوم صالحی گفت. در شبستانها و صفهها را بستند. من از پنجره دیدم چندین نفر پاسبان و لولی رفتن روی بام و دورتادور ایستادند.
🔻پاسبانها با لباس نظامی و لولی ها هم که لباس خودشان را پوشیده بودند که مثل کردها لباس میپوشند. غُربتی و شرور بودند. گردنه میگرفتند. یعنی راهزن بودند. از دیوار مردم بالا میرفتند. برای خودشان نوچه داشتند و عباس پهلوان سردسته شان بود. زنجیر پاره میکرد. گاو میکشت. برای آدمهای شاه همیشه عدهای پشت سرش بودند.
🔻سر و صدایشان را از میدان مشتاق شنیدم. بنزین پاشیدند روی موتور و دوچرخه مردم رو آتش زدند. بوی لاستیک آمد توی مسجد بعد گاز انداختن میان ما، یک بویی میداد که آدم غش میکرد. دود سفید میداد و چشمها را میسوزاند. بعد بنا کردند به زدن مردم، هم لولی ها میزدند و هم پاسبانها! وقتی نتیجه نگرفتند، وارد مسجد شدند. عدهای از زیر دست و پایشان در رفتند، آتش شعله کشید و گرفت سر و لباس مردم و فرش و زیلوی مسجد را. عدهای از پنجرهها فرار کردند. لولی ها میزدند، جوانهای ما مقابله میکردند. ما شیون میکردیم.
🔻چند نفر از مأمورها و لولی ها ایستاده بودند دم درها و میگفتند: بگویید جاوید شاه... اگر کسی میگفت، چوب نمیخورد. مردم کفش و لباسشان را فراموش کرده بودند. بعد تیراندازی کردند و باقدرت جوپاری را در صحن مسجد زدند پاسبانی از روی بام تیراندازی کرد و این بنده خدا را زد و وقتی با قدرت نقش زمین شد، شیون مردم به آسمان هفتم رفت. من دیگر نفهمیدم چطور از مسجد زدم بیرون. مردم یک طرف شعار میدادند و لولی ها طرف دیگر. جنگوگریز بود از چند طرف مسجد آتش شعله میکشید یا موتورها میترکید.
🔷آمدم خانه و دیدم از علی خبری نیست. برگشتم و تا پشت صفه پرسوجو کردم. کسی نمیدانست علی کجا رفته. به خود گفتم: بچهام یا تیر خورده و یا زیر پا مانده و توی آتش سوخته. ظهر بود که علی برگشت تا او را دیدم زدم زیر گریه...
🔻مأمورها مسجد را لاک و مهر کردند تا یکماه در مسجد بسته بود تا بالاخره در مسجد را باز کردند و مردم سرازیر شدند. دیگر هر روز سخنرانی بود. مردم شعار می دادند. علی هم بین آنها بود. تا اینکه امام آمد و انقلاب پیروز شد.