✫⇠(۱۵۳) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و پنجاه و سوم:باغچه سبزیجات و خیار قلمی 🍂تو بند سه پیرمردی داشتیم که خیلی بلند قد و خوش استیل و معلوم بود که ورزشکار بوده، ولی شرایط اسارت باعث شده بود مقداری کمرش خم بشه، شایدم اینجوری تظاهر می کرد که بعثیها کمتر بهش گیر بدن و اذیتش کنن. خودشو کشاورز معرفی کرده بود. حالا واقعا کشاورز بود یا نه نمی دونم. ♦️سال دوم اسارت بود که بچه ها از فرمانده اردوگاه درخواست کردن اگه ممکنه مقداری تخم سبزیجات و خیار با پول خودمون برامون بیارید و کنار آسایشگاها مقداری سبزیکاری کنیم. اونم موافقت کرد. البته بیشتر بخاطر نگهبانهای خودشون. 🔘چون عراقیها بیشتر از ما مصرف می کردن و اضافیشو به ما می دادن. نهایتا مش ابراهیم شد مسئول باغچه ها و تعدادی از بچه ها هم در آماده سازی زمین کمکش کردن. وقتی که محصول بدست اومد اول باید برای نگهبانها می چید و به اونها می داد که کوفت کنن و بعدشم مقدار کمی بین آسایشگاها تقسیم می شد که البته تو اون شرایط بد و سوء تغذیه خودش گشایش خوبی بود. وقتی خیارها بدست اومد مش ابراهیم بعنوان احترام مقداری از خیارهای قلمی رو چید و به افسر اردوگاه تقدیم کرد. افسرِ با فرهنگ نگاهی به خیارهای قلمی کرد و با عصبانیت گفت: بزرگاشو برای خودتون برداشتین و کوچکاشو به من میدین؟ برو نمیخام.!! 🔹️بچه ها داشتن از خنده روده بر می شدن. چقدر آدم باید با کلاس باشه که نفهمه بابا خیار قلمی رو به عنوان احترام و تکریم جلوی میهمان میذارن و خیارهای بزرگ رو برای سالاد استفاده می کنن. خیلی خوشم اومد. خیلی باکلاس و چیز فهم بود! فوری فهمید که ما بزرگاشو برای خودمون ورداشتیم! به هر حال از سایز قلمی خوشش نمیومد.! 🔸️خدا بیامرزه مش ابراهیم رو یه بار که داشت باغچه رو آب می داد قیس یه گیر الکی بهش داد و با کابل حسابی به جون این پیرمرد افتاد، ولی مش ابراهیم فقط نگاش کرد و حتی یه آخ هم نگفت. فقط با زبون بی زبونی شاید می گفت: بچه جون من سنِ بابابزرگت هستم خجالت نمی کشی؟! این بسیجی مجاهد در سال ۱۳۹۵ و در سن ۸۲ سالگی دعوت حق رو لبیک گفت و همنشین شهدا شد... ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯