می فروشمش ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهارم یه هو سید با مملی کوچیکه وارد دفتر حاجی شدن ، مملی زودی سلام کرد ، خوشم اومد ، خیلی با ادب و کوچولو و موچولو به نظر می رسید ، جُسّه ظریفی داشت ، چشمهای مشکی درشت ابروی پیوندی ، موهای پر پشت که حتی پیشونیش و صورتش هم مو داشت یه مخمل نازک قشنگ مثل محاسن صورتش رو پوشونده بود ، گندم گون و لطیف ، به قول بچه های جبهه نور بالا میزد ، سید رو کرد به حاجی و گفت : حاجی ال وعده وفا ، قول داده بودید به مُکبر نمونه ماه جایزه بدید ، آقا محمد آقا که خیلی هم آقا شده ، مُکبر نمونه این ماهه ، اومده جایزه رو بگیره ، حاج اقا دلبری خندید و گفت : آفرین ، حتما" به روی چِشم ، و رفت سُراغ کُمد جایزه ، یه جعبه مداد رنگی دراورد و گفت این هم هدیه شما ، مملی جایزه گرفت با دقت نگاش کرد و انگاری که دنبال چیزی روش می گرده براندازش می کرد ، سید پرسید آقا محمد آقا دنبال چی می گردی ؟ مملی جواب داد دنبال قیمتش ، می خوام بدونم چند می یرزه ، می خوام بفروشمش ، حاجی با تعجب پرسید بفروشی ، واسه چی ؟ مملی جواب داد پولش رو لازم دارم ، می خام با پولش لامپ واسه تابلوی دایی محمد تُوی حیاط بخرم ، من و حاجی و سید خُشکمون زده بود ، به سختی آب دهنم قورت دادم ، من و سید نگاهمون روی حاجی بود تا عکس العملش رو ببینیم ، حاجی پرسید خُوب قیمتش و نوشته ، مملی جواب داد ، بله نوشته پنجاه هزار تومن ، سید بلند پرسید چی پنجاه هزار تومن ، تومن نیست بچه جون ریاله ، یعنی پنج هزار تومن من و حاجی زدیم زیر خنده و سید انگار معمایی رو حل کرده باشه یه شونه ایی بالا انداخت و ژستی گرفت ، حاجی یه کمی فکر کرد و گفت : خوب آقا محمد ؟ من حاضرم این مداد رنگی رو از تو بخرم ، حاضری به من بفروشی ، مملی انگار پَر و بالی باز کرده باشه بلند گفت آره حاج آقا ، ولی اَگه شما این مداد رنگی رو از من شش هزار تومن بخری من با پولایی که جمع کردم میتونم یه دونه لامپ بزرگ واسه تابلوی دایی محمد بخرم ، باشه ؟ حاجی دلبری خندید و گفت : خوب اینکه میشه گرون فروشی ، و خوب گِرون فروشی کار خوبی نیست ، مملی یه نگاهی به جعبه مداد رنگی انداخت و کمی فکر کرد و گفت : خُوب باشه همون پنج هزار تومن ، پول گرفت و عین قرقی دوئید بیرون ، من و حاجی و سید زدیم زیر خنده ، سید همین طور که می خندید گفت : این بچه از روزی که خواب دایی شهیدش ُ و دیده عوض شده ، حاج آقا فکر کنم برنامه دیدار با خانواده شهدای این هفته رو باید اختصاص بدیم به دیدار با مادر شهید محمد ِ ۰۰۰ ، تا خواست ادامه اسم شهید رو بر زبان بیاره برق رفت ُ و همه جای مسجد تاریک شد ، سید داد زد مش قربون چی شد ، فیوز پرید یا برق همه جا رفته ، مردمی که هنوز تُو مسجد بودن ، سر و صداشون بلند شد ، مش قربون با یه چراغ قوه وارد اطاق شد و گفت سید فیوزا سالمه ، کنتور ُو هم نگاه کردم فیوزش نپریده ، نمی دونم چرا قطع شد ، خوب من مثلا" رشته ام برق بود گفتم مش قربون فازمتر رو بده من ، کنتور اصلی کجاست ، چهار تایی رفتیم سُراغ کنتور اصلی ، دریچه فیوزا باز بود ، مش قربون گفت : ببینید فیوزا قطع نشده ، گفتم : فیوزای قبل کنتور چی ؟ سید گفت : مگه قبل کنتور هم فیوز داره ؟ گفتم بله ، دریچه قبل کنتور رو باز کردم بله فیوز پریده بود ، زدمش بالا مسجد روشن شد یه دفعه همه شروع کردن به صلوات فرستادن ، از اون روز به بعد من شدم برقکار مسجد ، کارهای برقی مسجد ُ و انجام می دادم، وقت رفتن تُوی حیاط روبروی تابلوی دایی مملی ایستادم ، دستم رو روی سینه گذاشتم و صلوات خواصه امام رضا(ع) خوندم ، برعگس نوشته بسیار زیبای روش ، تابلو وضع خوبی نداشت ، یه قسمت هایی پاره بود ، لامپ ها سوخته و شکسته و نیم سوز شده بود ، تُو این فکر بودم که یه جوری تعمیرش کنم ، که صدای بلند مش قربون سرایدار مسجد رشته افکارم رو پاره کرد ۰ بچه ؟ نمیشه ، انقدر اصرار نکن ، حاجی گفته تابلو رو بیاریم پایین ، عمرش تموم شده ، تاریخ مصرفش گذشته ، خوب که دقت کردم دیدم مملی کوچیکه دست مش قربون گرفته و داره التماس می کنه ، مش قربون ، تُو رو خدا این یه لامپ رو همین الان خریدم ، اینو وصل کن ، تُو رو خدا ، این لامپ رو وصل کنی تابلو قشنگ میشه ، خوشگل میشه دیگه کسی نمی گه کهنه شده ُ و تاریخ مصرفش گذشته ، جون بچه ات ، تو این لامپ رو ببند ، دایی محمد خودش به من گفت باید تابلو نُو بشه باید دوباره قشنگ بشه ، خودش گفت به این زودی ها میاد تا دوباره تُو مسجد با ما نماز بخونه ، بچه زار زار گریه می کرد ، لباس مش قربون رو می کشید ، مش قربون اُگه تابلو درست نشه ، دایی نمی یاد ، دایی نیاد بِی بِی میمیره ، به خدا بِی بِی من داره میمیره ، من هیچ کسی رو ندارم ، بابا و مانم که تُو تصادف مُردن ، اَگه بی بی بمیره منم میمیرم ۰۰۰ ادامه دارد۰۰۰ نوشته شهید حسن عبدی ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.i