دستمال ِ یزدی ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت هشتم ۰۰۰ اَگه پیداشون کنم دُمشون رو می چِینم ، امشب می خواستم ، دِسر با شام کمپوت بدم اما پشیمون شدم ، از دِسر خبری نیست ، آقایون موشا ؟ بلاخره دُمتون تُو تَله کبلایی گِیر می کنه ، به من میگن :کبلایی ، گرگ بارون دیده ام ، بَره های کوچولو موچولو ، تا حالا تُو این چند سال که جبهه هستم بیست تا بعثی اسیر کردم ، تازه یکی شونم سرهنگ بود ، باز کبلایی از نُو شروع کرد داستانی رو که تا حالا صد بار واسه تک تک ما گفته بود رو تعریف کردن ، من و محمد و جمشید و ناصر از ترسمون پنهون شده بودیم ُ و هِر هِر داشتیم می خندیدیم ، یه دفعه فرمانده دسته مون حاج آقا قلعه قوند که دبیر بینش دینی مون تُو هنرستان بود اومد تُو سنگر ، هان چیه ؟ باز چه دسته گُلی به آب دادین ؟ کمپوتا کار شما بود ، نه ؟ پس لونه ی مُوشایی که کبلایی داد می زد اینجاست ، یا الله ، زود کمپوت هارو رو کنید ، دو تا از کمپوتا جلوی ما رو زمین بود ، تا محمد اومد بِگه آقا کار ما نیست ، آقای قلعه قوند گفت : چشمم روشن حسن آقا ؟ آقا محمد ؟ شما هم ، ناصر و جمشید دو تا پسر خاله های ممد حمومی زیر زیرکی می خندیدن ، من یه چشم غوره به ناصر رفتمو ، ناصر هم نه ورداشت نه گذاشت و گفت خوب ، آقا ، راست میگه ، اَخوی ؟ آقا بیا این هم کمپوتی که به من دادن ، با اشاره گفتم می کُشمت ناصر ، آقای قلعه قوند کمپوت ها رو جمع کرد و رفت ، بنده خدا کلافه بود چطور کمپوتارو بی سر و صدا بزاره تُو چادر تدارکات تا کبلایی نفهمه ، چهار تایی نیم ساعت می خندیدیم ، محمد پرسید ؟ شما چند نفر بهترین دوستایی هستید که من تا حالا داشتم ، آخه می دونید من تُو محل دوستای زیادی ندارم ، ناصر پرسید ؟ واسه چی ؟ محمد یه اشاره به دستمال یزیدیش کرد ُ و گفت واسه این ، جمشید پرسید ، واسه یه دستمال کسی با تو دوست نمی شه ، آخه چرا ؟ محمد گفت بماند ، من پریدم وسط حرف محمد ُ و گفتم ما چند نفر یه جورایی هم بچه محلیم و هم تُو یه هنرستان درس می خونیم ، البته من سال سومم ولی ناصر و جمشید ، چون دو سال رفوزه شدن ، سال اول هنرستان درس می خونن ، محمد گفت : خوش به حالتون ، چه دوستای خوبی هستید ، کاش منم دوست شما بودم ، جمشید خندید و گفت : مَگه نیستی ؟ پسر ؟ تو حالا بهترین دوست مایی ، دوست بَر و بچه های گروه ِ هِ هِ ، زودی پریدم میون حرفش ، تا گَند نزنه ُ و بیشتر از این ابرمون رو نبره ، گفتم محمد ؟ هر کدوم از ما تُو محل یه اسمی داریم ، مثلا" من چون بابام کفاشه ُ و گاهی کمکش می کنم بِهِم میگن حسن کفاش ، ناصر چون چشم هاش بادومیه ، بِهِش میگن ناصر جاپونی ، جمشید چون باباش خیاطه ، بِهِش میگن ، جمشید خیاط ، علی شاهرخی چون قدش درازه بِهش میگن علی بلنده ، به احمد چون باباش هیئت داره ، میگن ، احمد مداح ، تو چی ؟ تُو محل بِهِت چی میگن ؟ محمد خندید و گفت : به من میگن : خَرخون ، آخه من شاگرد ممتاز دبیرستانمون هستم ، پارسال شاگرد ممتاز مدرسه شدم ، به همین خاطر بچه ها زیاد از من خوششون نمی یاد ، بعدِش هم بخاطر بابام ، که زمون شاه ، لوطی و قلندر محل بوده و خیلی ها ازش چشم زهر خوردن و حالا باهاش دشمن شدن ، بی چاره مادرم که زن لوطی صالح شده ، آخه اسم بابام لوطی صالحه ِ ، یه زمونی تُو جوونی هاش جزء دار و دسته طیب خدا بیامرز بوده ُ و آخر عمری هم پیر غلام هیئت امام حسینه(ع) ، ولی خیلی ها به خاطر گذشته اش دوستش ندارن و بِهِش بد و بِیرا میگن ، محمد چشاش قرمز شده بود ُ و دستمال یزدی رو می بوسید ، ناصر پرید وسط معرکه ُ و گفت ، بابا ، بچه خرخون دَمت گرم ، بابا اِیول ، بلاخره ما تنبلا یه رفیق درس خون پیدا کردیم ، هممون زدیم زیر خنده ، داشتم می خندیدم که آقای باصری زد رو شونم ، صحنه سنگر عوض شد دیدم داخل مسجدم ، سید داد زد دِه بیاید دیگه ، جلسه دیر شد ، جلسه شروع شده بود ، زیر چشمی به افراد تُو جلسه نگاه می کردم ، بیشترشون رو نمی شناختم ، حاجی دلبری من رو به جمع معرفی کرد ، و اولین حرفی رو که زد این بود که آقای عبدی شاعر و نویسنده اس ، حاجی دلبری تک تک افراد داخل جلسه رو معرفی کرد از جمله اقای دکتر و آقای باصری رو ، یه جوون خوش سیمایی کنار اقای باصری نشسته بود که من رو یاد شهید رشیدی انداخت ،اسمش آقای ولی زاده بود ، و گویا معاون فرمانده بسیج مسجد بود ُ و چون دو تا پسر داشت که یکی شون حافظ قرآن و مکبر مسجد بود ، فرماندهی بسیج نونهالان مسجد هم با او بود ، خیلی پر انرژی و فعال و دوست داشتنی ، داخل جلسه هر وقت دکتر ُ و اون چند نفر طرفداراش حرف نامربوطی میزدند ، آقای ولی زاده زود عکس العمل نشون میداد ، من ُ و یاد محمد می انداخت ، آخر جلسه نوبت رسید به برنامه ریزی فردا پنجشنبه ، دیدار با خانواده شهداء ، سید اومد تا بگه : ۰۰۰ ادامه دارد پایان قسمت هشتم ، حسن عبدی واتساپ جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخ