گرگ کوهستان۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت بیست و سوم ۰۰۰ عاشق خنده هاش بودم ، خنده قشنگ دبیر بینش دینی مون همیشه به من آرامش می داد ، بوسیدمش ُ و گفتم : چَشم ، هف هشتا گوله دیگه انداختم ، صدا تُوی دره پیچید ، بعد سکوت حاکم شد ُ و دیگه خبری نشد ، یه ساعتی صبر کردیم ، خون سر آقای قلعه قوند بند اومده بود ، گفتم : آقا یه ساعت گذشته ُ و از کاک میثم خبری نیست ، خدا کنه واسش اتفاقی نیفتاده باشه ، خودش گفت ، اَگه برنگشتم شما اینجا نمونید و جاده مال رو ، رو ادامه بدید تا به جاده اصلی برسید ، آگه حالتون بهتر شده کم کم راه بیفتیم ، گفت : خوبم ، اومدم زیر بغلش رو بگیرم ، گفت نمی خاد ، خوبم می تونم راه بیام ، روی خط مال رو سینه کش کوه حر‌کت می کردیم ، به قسمت های باریک راه رسیده بودیم نم نم بارون هم شروع شده بود ، به خاطر آقای قلعه قوند ، آروم حرکت می کردم ، می ترسیدم ، تُو ضربه هایی که به سر می خوره ، هر نوع امکانی وجود داره ممکنه ، نابینایی ایجاد کنه ، ممکنه خون بر اثر ضربه لَخته بشه و سکته مغزی بوجود بیاره ، خلاصه افکار مُشوش به ذهنم خطور می کرد و اَذیتم می کرد ، صدای باد تُو گوشم می پیچید و گَه گُداری چند قطره بارون تُو اون تاریکی صورتم رو نوازش می داد ، یه دفعه ، صدای زوزه گرگ نظرم رو جلب کرد ، یه چند تا سنگ از بالای سرمون افتاد تُو دره ، خش خش ُ و صدای حرکت یه چیزی ، انگار یکی داشت ما رو تعقیب می کرد ، به آقای قلعه قوند اشاره کردم اقا بایست ، اطراف رو نگاه کردم ، صدای خش خش نزدیکتر شده بود ، آقا گفت : حسن ؟ احساس می کنم یه گرگ داره دنبالمون می کنه ، به تجربه آقای قلعه قوند ایمان داشتم ، گفتم ، آره اقا ، یه چیزی ، یا کسی دنبالمونه ، هر دومون اسلحه هامون رو به آرومی مسلح کردیم ، می دونستم نباید بایستیم ، چون در اون صورت راحت تر می تونست بهمون حمله کنه ، دنبال یه جای خوب واسه پناه گرفتن بودم ، از دور یه تخته سنگ بزرگ رو دیدم ، به آقا گفتم : بهتره هر چه سریع تر خودمون رو برسونیم به اون تخته سنگ بزرگ ، و پشتش پناه بگیریم ، صدای زوزه ها بیشتر شد ، فهمیدم که باید بیشتر از یه دونه باشه ، دو یه سه یا بیشتر ، یه گوله هوایی شلیک کردم ، می دونستم گرگ حیوون باهوشیه ، و صدا و بوی باروت فشنگ رو می فهمه ، مسافت کمی مونده بود تا به تخته سنگ برسیم پام گیر کرد به یه چیزی و افتادم زمین و اسلحه و خودم غلط خوردیم ُ و رفتیم پائین دره ، خیلی دردم گرفته بود خودم رو کشوندم به سمت اسلحه ، تا خواستم اون رو بردارم ، یکی از گرگ ها به طرفم حمله کرد یه لحظه نور چشم هاش رو دیدم ، پنجه هاش رو جلوی صورتم احساس کردم ، صدای شلیک گوله اومد ، گرگه افتاد کنارم ، به شددت می لرزیدم ، صدای آقای قلعه قوند رو شنیدم ، حسن خوبی ؟ آقا بود که گرگه رو زده بود گفتم خوبم ، آقا گفت : حسن مواظب باش گرگ ها بیشتر از دو سه تا هستند ، یه گرگ از بالای سر آقای قلعه قوند ، پرید پائین یه گوله شلیک کردم ، اما به خطا رفت ، آقا افتاد ُ و گرگه از ترس شلیک دور شد ، همینطور که فرار میکرد تیر خورد ُ و پرت شد تُو دره ، یه نگاه به آقای قلعه قوند انداختم ، دیدم رو زمین دراز کشیده ، به خودم گفتم ، آقا که نبود منم که شلیک نکردم ، پس کی بود ؟ که صدای گوله دوم اومد ُ و صدای زوزه یه گرگ دیگه ، داد زدم کاک میثم تویی ؟ خبری نشد ، بیشتر ترسیدم ، خودمو کشیدم بالا ُ و اومدم پیش آقای قلعه قوند ، مقداری خون ریخته بود نزدیکش ، اول فکر کردم آقا زخمی شده ، ولی بعد متوجه شدم خون گرگه ، گفتم آقا ، کی بود شلیک کرد ، چقدر هم دقیق شلیک کرد ، یهو یه صدایی از تاریکی ، گفت : من بودم کاک حسن ، دیدم کاک میثم به همراه قاطرا نمایان شد ، خوب که دقت کردم دیدم یه نفر رو هم با دست ُ و پای بسته انداخته پشت یکی از قاطرا ، خیلی خوشحال شدم ، آقا قلعه قوند پرسید برادر چرا دیر کردی ؟ میثم خندید و گفت ، شکار ، شکار چَموشی بود ، پرسیدم این کیه ؟ گفت : یکی از خائنین منافق با لقب گرگ کوهستان ، چند وقتی بود دنبالش بودم ، صداش و اسمش رو تُو شُنود بیسیم مقعر شنیده بودم ، هم اون دنبال من می گشت ، هم من دنبال اون ، تا اینکه امشب با هم کُشتی گرفتیم و صدقه سری مرتضی' علی(ع) کمرش رو شکستم و زنده دستگیرش کردم ، حتما" کلی اطلاعات به درد بخور داره ، حالا خیلی دیر شده ، یکی از قاطرها هم از قسمت ساق پا زخمی شده ، و نمی تونه کسی رو حمل کنه ، بهتر به جای رفتن به شاخ شِمران ، بریم به طرف عقبه اول که نزدیکتره ، هم این شازده رو تحویل بدیم هم این قاطر رو مداوا کنیم و هم نیروی کمکی رو که قرار به شما ملحق بشه رو تحویل بگریم ، آقای قلعه قوند کمی فکر کرد ُ و گفت : باشه این عقلانی تره ، راه افتادیم ، حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم به موقعیت شهید بروجردی عقبه اول ، احساس خوبی داشتم و خوشحال بودم که بین نیروهای خودی هستم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی