تخمه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چِهلُم دیدم حلقه ضامن نارنجکه ، به فکر فرو رفتم ، یعنی ممکنه این چوب داخل لوله خمپاره یه تله انفجاری باشه ، ترسیدم چوب رو تکون بدم ، یه هو صدای آقا قلعه قوند رو شنیدم ، حسن جان ؟ به هیچی دست نزن ، صبر کن ، نگاه کردم دیدم میثم همراهشون اومده ، داخل لوله تاریک بود ُ و مشخص نبود ، میثم با چراغ قوه کوچیکی که همراه داشت ، به داخل لوله نگاه کرد ُ و گفت تاریکه ُ و زیاد مشخص نیست ولی به نظر می رسه با نارنجک یه تله انفجاری درست کرده باشن ، محمد پرسید حالا باید چیکار کنیم اَگه منفجرش کنیم به لوله اسیب می زنه یا ممکنه سوزن ته خمپاره رو از بین ببره ، بهتر دست نزنیم ُ و از بچه های تخریب بپرسیم ، اونا اطلاعات بیشتری دارن ، به بقیه بچه ها هم چیزی نگیم ، برگشتیم به سنگر ، سقف سنگر کوتاه بود و موقعه راه رفتن داخلش باید سرت رو خم می کردی ، بچه ها خواب بودن ، محمد یه ‌کناری دراز کشید ، میثم رفت جای خودش خوابید ، آقا قلعه قوند قرآن جیبی شو دراورد و شروع کرد به تلاوت قرآن ، من بدجوری تُو فکر فرو رفتم همونجا تُو ورودی سنگر نشستم ُ و به خودم گفتم ، اُکه اتفاقی واسه قبضه بیفته بد میشه ، آخه بعد از مدت ها با اینکه هیچ کشوری به ما هیچی نمی فروخت ، حتی' سیم خاردار ، ایران تونسته بود از راههای دیگه ، مقداری تجهیزات خریداری کنه ، یکیش هم این خمپاره ها بود ‌که واسه ما خیلی ارزش داشت و از دست دادن اون ها ضربه بزرگی محسوب میشد ، یه دفعه میثم داد زد حسن ؟ ناصر کجاست ؟ تُو جاش نیست ، نره سُراغ قبضه پائین ، یه هو احمد از جاش پرید و گفت : ناصر رفت توالت ، همه داد زدیم وای بیچاره شدیم ، آخه توالت رو بین دو تا قبضه یه کمی دورتر ، تُو سینه کش کوه پشت یه سنگ بزرگ که از کوه جدا شده بود ُ و افتاده بود ساخته بودیم یا سید الشهداء گفتم و دوئیدم ، بقیه هم دنبال من ، داد می زدیم ناصر دست نزن ، جیغ می کشیدم ناصر جوون مادرت دست نزن خطرناکه ، که یه هو خشکم زد ، وایسادم ، میثم که پا برهنه دنبال من می دوئید از پشت خورد به من محمد یه کفشش رو پوشیده بود یکیش هم دستش پشت سر اون آقا قلعه قوند پشت سرش ، بقیه هم بیدار شده بودن ُ و از ترس از سنگر اومده بودن بیرون ، دیدم ناصر یه چوب دستش گرفته با یه حالت خنده داری میگه : بعضی یا مرض دارن ، آخه یکی نیست بگه جای کُنده چوب داخل لوله خمپارست ، تا منو دید گفت حسن ؟ این چوب رو تو کرده بودی تُو لوله خمپاره ، نه تو عاقل تر از این حرفایی ، کار ، کار این موش موشک احمده ، خودم دیدن بعضی وقت ها تُو خواب راه می ره ، ناصر این ُ و گفت ُ و با تعجب یه نگاه به ما انداخت ُ و گفت : اولندش شما چرا اول صبحی داد می زنین ، دومندش حسن تو مگه پاس چهارم نبودی ، من اومدم برم توالت تُو و محمد رو ندیدم ، آهان دودره کرده بودین نه ؟ سومندش میثم تو چرا پابرهنه اومدی بیرون از پات داره خون می یاد ، چهارمندش صد بار گفتم هر کِی می ره توالت بابا جان آفتابه رو پُر کنه ممکنه یکی عجله داشته باشه نتونه خودش رو نگه داره ، می ره اون تُو خدمت صدام یزید گیر می اُفته ، باز دید ما سکوت کردیم و ظل زدیم بهش ادامه ، پنجم ندش ، اصلا" چرا همه شما اینجائید ، یعنی همتون می خاید برید مستراح ، مگه چه خبر شده ، اسهال گرفتید ، یه هو جمشید داد زد : اولندش زهر مار ، دومندش زهر عقرب ، سومندش زهر حلائل ، چهارمندش مگه نباید تو الان خواب باشی ، اینجا چه غلطی می کنی ، مگه نگفتم هر جا خواستی بری منو صدا کن ، تنها نرو ، ناصر یه قیافه مظلومانه به خودش گرفت ُ و گفت ، خوب داداش رادیاتورم جوش آورده بود معطل می کردم جام خیس شده بود ، بعدش هم تُو انقدر ناز خوابیده بودی که حیف اومد بیدارت کنم ، با انگشت اشاره کردم بیا جلو ، یه نگاه به من و اشاره انگشتم انداخت ، برگشت پشت سرش رو نگاه کرد ُ و گفت ، کِی ، من ، با منی ؟ با سر اشاره کردم بله با تواَم ، با ترس همون طور که چوب دستش بود آروم آروم اومد جلو ، با ترس گفت سلام ، با سر جوابش رو دادم ، بعد گفت حسن نمی دونم کدوم بی فکری این چوب رو کرده بود تُو اون سوراخه ، خنده ام گرفته بود ولی هر طور بود خودم رو نگه داشتم ، پرسیدم کدوم سوراخه ؟ گفت مگه چند تا سوراخ داریم ، خوب سوراخ خمپاره دیگه ، یه هو جمشید داد زد اون سوراخ نیست ، لوله خمپاره اس ، بقیه خندیدن دستم رو بلند کردم همه ساکت شدن ، تا دستم رو بلند کردم یه دفعه ناصر خودش کشید عقب ُ و گفت نزنی هاااا۰۰۰، گُل که نخوردم ، آخه بچه ‌که بودیم ناصر دروازبان تیممون بود هر وقت گُل می خورد از ترس من فرار می کرد ، دنبالش می کردم و می گفتم ، بیا وایسا تُو دروازه ، از دور داد می زد نمی یام تو می خای منو بزنی ، می گفتم آخه چقدر بهت بگم موقعی که تُو دروازه وایسادی تخمه نشکن حواست به بازی باشه ، آخه کی این تخمه های مغازه بقالی شما تموم میشه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی وات