قهر۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل ُ و یکم ۰۰۰آخه کِی این تخمه های مغازه بقالی شما تموم میشه تا من یه نفس راحت بکشم ، باید برم همه تخمه های بقالی حاج گل ممد رو بخرم تا راحت شم ، گفتم اون چوب رو بده من ، گفت نمی دم ، می خای بزنی گفتم نمی زنم ، بده ، گفت بگو به جوون مادرم نمی زنم ، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم همه دارن می خندن حتی' آقا قلعه قوند ، گفتم به جوون مادرم نمی زنم ، چوب رو خواست بده به من ، گفتم مطمئنی این چوب داخل لوله خمپاره بود ، گفت آره به جوون مادرم ، تازه یه نارنجکم بهش بسته شده ، اینهاش ، وای دیدم نارنجک به چوب بسته شده تُو دست ناصره داد زدم بدش من همه بخوابید ، چوب رو از دست ناصر گرفتم پرتش کردم به سمت سینه کش کوه نارنجک خورد به کوه ُ و منفجر شد چرا تا حالا منفجر نشده بود خودم هم نمی دونم سنگ های ریز پرت شدن اینور و ُ اون ور یه دفعه ناصر گفت : آخ ، سرش رو گرفت یه سنگ خیلی کوچیک خورد به سرش و سرش رو شکست جمشید داد زد و دوئید به سمت ناصر ، بلند بلند گریه می کرد دیدم ناصر داره می خنده ، جمشید ُ و بغل کرد و گفت : چیزی نیست یه خراشه نگاش کردم باز با انگشتم اشاره کردم بیا جلو گفت دیگه چی شد بازم بیام جلو ، یادت باشه جوون مادرت رو قسم خوردی بغلش کردم بوسیدمش گفتم بابا مگه تو آموزش ندیدی ، مگه تو آموزش به تو نارنجک رو آموزش ندادن ، تو ندیدی که اون نارنجک ضامن نداره و روی یه چوب بسته شده فکر نکردی ممکنه کار عراقیا باشه ، یه دفعه جمشید با بُغض گفت مگه این آقا فکرم می کنه ؟ همه زدن زیر خنده ، بعد گفت هنوزم که هنوزه به شاخص خمپاره میگه شاخه ، به خمپاره میگه کونپاره ، باز همه خندیدن ، همین طور که داشتم می خندیدم دیدم تُو دفتر حاج آقا دلبری تُو مسجد نشستم ، یه هو سید پرسید ، حاج حسن آقا به چی می خندی ، بگو ما هم بخندیم ، گفتم یه لحظه یاد جبهه و جنگ افتادم ، سید گفت خوبه تو یاد خنده هاش می اُفتی ، من بیشتر یاد گریه هاش می اُفتم ، آقا باصری گفت : سید خوبه آدم تعادل رو حفظ کنه ، هر دو طرف رو در نظر بگیره ، سید با عصبانیت گفت : اَخوی تُو طول جنگ سه بار گردان چهار صد نفری من شد چهل نفر ، دوباره از نو جمعش کردم ، تیکه تیکه گوشت عزیزام رو از روی سیم خاردارا جمع کردم ، به کدوم قسمتش بخندم ، بعد زد زیر گریه ، به معاونم که تُو عملیات با تیر مستقیم سرش رو زدن و بدون سر جلوی چشام می دوئید ، به بیسیم چیم که چهارده سالش بود ُ و با قناسه زدنش خونش پاشید تُو دهن من و بی اختیار قورتش دادم ، صدای گریه سید بلند تر شد ، به اون هیجده تا گُل یاسم که شب عملیات وقتی پشت میدون مین گِیر افتادیم خودم فرستادمشون تُو حجله دامادی ، رفتن رو مین ها تا اون هارو خنثی ' کنن تا بقیه گردان بتونه از میدون مین رد بشه ُ و زمین گِیر نشه ، سید زار زار بلند بلند گریه می کرد انگار بعد چهل سال ترکیده بود ، رفتم جلو بغلش کردم ، نوازش کردم ، سید جان ؟ عزیز دلم آروم باش ، سعی کن نفس عمیق بکشی ، به قلبت فشار نیار ، ترکش تُو سرت حرکت کنه خطر ناک میشه ، آروم نشوندمش دو تا خانم تُو جلسه گریه می کردن ، دکتر گفت راست میگه بنده خدا ، آخه این جنگ واسه ما جزء بدبختی چی داشت ، رفیق دکتر ، بلافاصله حرف دکتر رو تائید کرد ُ و گفت جنگ چیز خوبی نیست ، سید همونطور که نفس نفس می زد ، باعصبانیت گفت ، جنگ خیلی هم خوب بود ما هر چی داریم از همون جنگ داریم ، جنگ به ما عزت داد ، خودباوری داد ، استعدادهامون رو شکوفا کرد ، باعث شد بتونیم دوستامون رو از دشمنامون تشخیص بدیم ، خودی رو از ناخودی بشناسیم ، جنگ با تمام سختی هاش واسه ما نعمت بود ، یه درب بهشت بود که خدا مدتی به رومون باز کرد ، و بعضی هامون که زرنگتر بودن ازش رد شدن و یه کسایی مثل من جا موندن ، سید دوباره زد زیر کریه ، انگار اَشکهاش بند نمی اومد خیلی هارو به گریه انداخت ، یه هو مش قربون با سینی چایی وارد شد ، آقای باصری واسه اینکه اوضاع رو جمع کنه داد زد سلامتی رزمندگان و خادمین اسلام صلوات ختم کن ، داشتم به سید نگاه می کردم یه هو آقای افکاری همون آقایی که قهر کرده بود اومد تُو تا دیدمش یاد اتفاقات قبل از نماز اوفتادم ، سلام داد ُ و گفت : حاج آقا می تونم چند دقیقه وقتون رو بگیرم ، حاج آقا دلبری با مهربونی خاصی گفتم عزیز دلم اَگه امکان داره یه وقت دیگه باشه ، الان یه جلسه مهم داریم ، نیم ساعتی طول می کشه ، آقای افکاری تا چشمش به من افتاد گفت : آقای عبدی در جریانه ، پس اَگه صلاح دیدن خودشون با شما صحبت می کنن ، بعد خدا حافظی کرد ُ و رفت ، آقای باصری پرسید ، برادر عبدی قضیه چی بود ؟ قیافش آشنا نبود ، گفتم : اتفاقا" قضیه در مورد همین آشنا بودن ُ و آشنا نبودن نماز گزارهای مسجده که مشگل ایجاد کرده ، حاج آقا دلبری پرسید چرا ، مگه چی شده ؟ گفتم امروز قبل از نماز برای این دوستمون یه اتفاقی ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی