کوفته تبریزی۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل ُ و چهار ۰۰۰ اول لیوان های سالم رو به بزرگترها و مهمونمون دادم ، بعد شیشه مرباها رو دادم به بچه های خودمون ، محمد زیر چشمی داشت کارهای من رو نگاه می کرد ، با سر اشاره کرد چی کار می کنی ، آخرین چایی داخل شیشه بریده شده آب لیمو ریخته شده بود ، و لبه هاش یه کمی تیز بود کنار لَبم رو برید ، آخ که گفتم ، همه متوجه شدن ، جمشید پرسید این شیشه رو کِی اینجوری شکسته ، احمد گفت نشکستن ، بُریدنش ، ناصر خندید ُ و گفت ، مرد حسابی شیشه مگه پارچس که با قیچی ببرن ؟ علی شاهرخی گفت : کار منه ، جمشید گفت تو چطوری شیشه رو بدون اینکه بشکنه اینجوری بُریدی ، ناصر گفت بابا جان نمی شه شیشه رو بُرید ، من و میثم و محمد و آقا قلعه قوند داشتیم ، با دقت به حرف های این چهار نفر گوش می کردیم ، علی گفت میشه شیشه رو هم بُرید جوری که نشکنه ، ناصر خندید ُ و گفت حتما" با سرنیزه ُ و چاقو سنگری بُریدی ، علی گفت : نه با روغن سوخته ماشین بُریدمش ، احمد گفت چه جوری ، علی گفت : از بچه ها یاد گرفتم ، البته شما این کارو نکنین ، خطر ناکه ، ممکنه شیشه عین ترکش پرت بشه تُو صورتتون ، جمشید گفت : بگو یاد بگیریم ، یه هو صدای ماشین اومد ، حاج اقا قلعه قوند گفت : حسن جان ؟ ماشین شام اومد یکی رو بفرست شام رو بگیره ، یه نگاه کردم دیدم همه دارن چایی می خورن ، گفتم بهتر خودم برم غذارو بگیرم ، بلند شدم بِرم ، محمد گفت : وایسا منم باهات بیام ، دوتایی رفتیم شام رو تحویل بگیریم ، راننده داشت غذا رو داخل دِیگ ما می ریخت یه دفعه یکی از داخل ماشین گفت اصغر زود باش من باید هر چه سریع تر گزارش بدم ، محمد یه نگاهی به جلو ماشین انداخت ُ و گفت : این صدا چقدر آشنا بود ، رفت جلو و به داخل تویوتا لندکروز نگاه کرد ، یه دفعه داد زد محمد تویی ، ممد سخاوت ، کی برگشتی ؟ یکی با بیسیم بزرگ تُو دستش از ماشین پیاده شد ُ و این دو نفر همدیگه رو بغل کردن ُ و حال احوال پرسی کردن ، محمد پرسید چرا عجله داری یه کم بمون پیش ما ، ممد سخاوت گفت امروز نمی شه یه اتفاق مهم افتاده که پشت بیسیم نمی تونستم بِگم ، باید حضوری به برادر سلیمانی فرمانده لشگر توضیح بدم ، محمد پرسید مگه برادر سلیمانی اینجاست ، ممد سخاوت یه چیزی دَر ِ گوش محمد گفت ، که محمد یه دونه از اون لبخند های قشنگش رو زد ، فهمیدم خبری شده ، ممد سخاوت از راننده پخش غذا پرسید ، میشه چند دقیقه اینجا بمونیم ، راننده گفت آره ، چون این آخرین سنگر بود ، غذای همه رو دادم ، رفتم جلو ، محمد من رو به ممد سخاوت معرفی کرد ، پرسیدم دیده بان جلو بودی ،گفت آره ، اونور دریاچه ماهی ، چه خبر بود اون جلو ، هنوز نگران اون گوله فراری بودم ، که نکنه رو سر خودی ها خورده باشه ، ممد سخاوت گفت : اتفاقا" امروز یه چیز عجیبی پیش اومد ، محمد پرسید ، چی شد ؟ ممد سخاوت گفت : عراقیا دارن انور دریاچه استحکامات می زنن ، خیلی سرشون شلوغه کلی نیرو ُ و تجهیزات پیاده کردن ، مثل اینکه بهشون خبر رسیده حمله ایران نزدیکه ، تُو دیدگاه با دوربین خرگوشیم داشتم نگاه می کردم ، خیلی سخت کار می کردن ، یه هو یه شیر پاک خورده ایی ، یه گوله خمپاره صد و بیست شلیک کرد ، گوله اومد خورد روی یه قسمت از تجهیزاتشون ، نمی دونم چی شد ، فورا" دستور دادن کارو تعطیل کنن ُ و خیلی از نیروهاشون رو از صحنه خارج کردن ، من ُ و محمد یه نگاهی به هم انداختیم ، من گفتم الحمدوالله به خیر گذشت ، محمد رو کرد به من ُ و گفت (و ما رَمیت اذ رَمیت ، و لکن الله رمی ' ) ممد سخاوت پرسید ، چی شده ، من سریع گفتم هیچی ، یاد صبح افتادیم ، ماشین غذا ُ و ممد سخاوت رفتن ، ما برگشتیم داخل سنگر بچه ها سفره شام رو پهن کرده بودن ، جمشید پرسید ، شام چیه ؟ ناصر بلافاصله با خنده جواب داد ، کوفت ، کوفت ، جمشید یه چشم غوره به ناصر رفت ، ناصر گفت : یعنی منظورم کوفته اس ، کوفته تبریزی ، جوون ِ داش ، جمشید سریع جواب داد جون خودت ، احمد گفت : حالا راست راستکی ، شام چی داریم ، گفتم : نمی دونم ، علی گفت : شما دو نفر رفتید شام رو گرفتید ُ و اومدید ، اما نمی دونید چی گرفتید ؟ ناصر گفت : بابا جان از عراقیا زهر مار نگرفته باشید و ما رو به کشتن بدید ، قبلا" گفتم ، بابا جان من هنوز زن نگرفتم زود به این زودیا شهید بشم ، اول باید زن بگیرم بعدش باید دوازده تا بچه داشته باشم ، بعدش باید بچه ها مو عروس ُ و دوماد کنم بعدش باید نوه هامو بغل کنم بعدش باید نوه هامو زن بدم بعدش باید دوباره زن بگیرم ، جمشید کم آورد زد تو سر ناصر گفت : ای حُنناق بگیری بچه ، اینجوری که عمر نه صد ساله نوح هم واست کمه ، تو هم امروز صبح خودت ُ و بچه ها رو داشتی به کُشتن میدادی ، راستی حسن این آقا رو بازخواست نکردی ، فکر کنم یادت رفت یه تنبیه حسابی روش پیاده ‌کنی ، یه هو ناصر دست ُ و پاشو گم کرد ُ و گفت : ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا