تنبیه۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و پنجم ۰۰۰ یه هو ناصر دست و پاشو گم کرد ُ و گفت : اصلا" وِلش کن ، فعلا" بیاید شاممون رو بخوریم ، الان سرد میشه ، این رو گفت ُ و درب دِیگ رو برداشت ُ و داد زد : وای یه خبر بد دارم ، شام ساچمه پلو داریم با خورشت دل ضعفه ، بعد گفت آخ جون ، ولی یه خبر خوب ، به جاش کمپوت گیلاس هم داریم ، جای کبلایی خالی ، اگه الان اینجا بود کمپوتا رو بر می داشت ُ و می گفت اینا جای اون کمپوتایی که کِش رفتید ، بیاید سریع بخوریم تا نیومده ، همه زدیم زیر خنده بعدش گفت احمد جُون ؟ یادت نره هسته هاشو بکاری ، اینجا کنار دریاچه آب زیاده ، حتما" درختای خوبی در می یاد ، جُون داداش ؟ وای از خنده روده بُر شده بودیم ساچمه پلو رو به زور کمپوتا قورت دادیم ، غذا که تموم شد ناصر رو کرد به علی ُ و گفت جناب آقای گارسون لطفا" به آشپزتون بگید بیاد سر میز ، خدمت ما ، بعد سرش رو خاروند ُ و رو کرد به احمد ُ و گفت ، جناب آشپز ؟ دستت شما درد نکنه ، غذا عالی بود ، خیلی خیلی از شما ممنونم ، بعد یه هو داد زد ، بابا این چی یه پختی ؟ اینا عدسه یا سنگ ریزه ، برنجا چرا عاشق همند ُ و اینطور به هم چسبیدن ُ و همدیگه رو بغل کردن ، این برنجه یا شفته ؟ وای خدا ناصر سنگ تموم گذاشت ، تمام هنر زیبای بازیگریش رو نشون داد یه کمدین عالی ، ترکیدیم از خنده ، آقا قلعه قوند که همیشه به لبخند بسنده می کرد نتونست خودش رو نگه داره و برای اولین بار ما صدای قَه قَهش رو شنیدیم ، پرسیدم علی هنوز چایی ذغالی مونده ؟گفت آره ، ولی فکر کنم سرد شده باشه ، گفتم میشه لطف کنی ُ و یه نگاه بندازی ، ممکنه رو ذغال ها هنوز گرم مونده باشه ، می خای ناصر هم بیاد کمکت ، برید زود بیاید ، می خام یه خبر خوش بهتون بدم ، احمد گفت : آره علی شاید چایی این شفته پلو رو بشوره ُ و ببره پائین ، میثم گفت : بهتر ناشکری نکنید بابا جان ؟ مثلا" جنگه ، اینجام جبهه هست نه خونه خاله ، همین غذای گرمم که لب خط مقدم بهمون می رسه نعمته جای دیگه فقط جیره جنگی و جیره خشکه میدن یادمه تُو یه ماموریت برون مرزی به ما فقط خُرما داده بودن ولی خدایی این دو هفته ایی که اومدیم اینجا هر روز غذای گرم خوردیم ، حاج آقا قلعه قوند حرف میثم رو تائید کرد ُ و گفت یادمه یه وقت هایی تُو کوه های برفگیر کردستان برف به سه متر می رسید ، و نه کسی می تونست بره ، نه کسی می تونست بیاد ، یه جایی جیره خشکمون هم تموم شد یه چند روز بی غذا موندیم مجبور شدیم نون های کَپک زده روزای قبل رو بخوریم تا زنده بمونیم ، بچه ها به نون های کپک زده می گفتن : نون سبزی ، یه بار تا مرز شهادت پیش رفتیم ، خدا نجاتمون داد ، یه قوچ کوهی واسه پیدا کردن غذا تا قله کله قندی بالا اومده بود ُ و شکارش کردیم ُ و از گوشتش تا راه باز بشه استفاده کردیم ، باید شاکر خدا باشیم ُ و از این بچه های آشپزخونه تشکر کنیم که زیر آتیش سنگین دشمن غذای گرم واسه ما تهیه می کنن ، بعد این راننده ها از این راههای خطر ناک غذا میارن ُ و به ما می رسونن ، محمد گفت پس برای سلامتی همشون صلوات ختم کن ، علی ُ و ناصر رفتن ُ و هر طور شده یه سِری چایی درست کردند ُ و آوردند ، آقا قلعه قوند هم یه کمی نخود کشمشی رو که واسه روز مبادا پس انداز کرده بود ُ و آورد تا بخوریم ، وقتی همه نشستند ، رو به محمد کردم ُ و گفتم : محمد تو میگی یا من بگم ، محمد گفت تو معاونی ، تو بگو ، گفتم خوب همتون شاهد بودید که صبح چه اتفاقی افتاد ، اولش باید از همتون عذر خواهی کنم که ترسوندمتون ، دوما" من نباید از گوله جنگی آماده شلیک واسه عگس کرفتن استفاده می کردم خودم اِقرار می کنم کارم خطرناک و اشتباه بود واسه همین از همه مخصوصا" حاج آقا قلعه قوند عذر می خام ، یه دفعه ناصر پرید وسط حرفم ُ و گفت عیبی نداره داداش آقا هم نمره بینش دینی خرداد تو رو صفر میده تا جبران بشه و دیگه از این اشتباها نکنی ، وای دوباره همه از خنده روده بُر شدند ، کلی زحمت کشیدم جَو رو رسمی کنم ناصر با تیکه ایی که اومد کاسه کوزه منو ریخت به هم ، بعد ِ خنده ، یه دفعه جدی شدم ، احمد گفت : وای ناصر هوا پسه ، مثل اینکه بازم گُل به خودی زدی ، ناصر خودش رو یه کمی عقب کشید ، گفتم البته از طرف آقا ناصر هم از شما عذر خواهی می کنم که باعث شدم بترسید ، یه هو ناصر گفت : نخیرم تازه ، از خواب بیدارشونم کردم خواب زیاد سَم ِ خونشون رو بالا می بره ، تازه باید تشکر هم۰۰۰ یه دفعه جمشید داد زد ساکت شو ، یه دسته گُل به این بزرگی به آب دادی دو قورتو نیمتم باقیه ، ببین دست های باند پیچی شده برادر خرم رو ، یه کمی خجالت بکشه ، من گفتم : هممون می دونیم که آقای قلعه قوند اهل تنبیه کردن نیست ، به همین خاطر من و ناصر خودمون تصمیم گرفتیم خودمون رو تنبیه کنیم ، یه دفعه ناصر زیر زبونی گفت : آخه کِی ؟ من غلط کردم که یه همچین تصمیمی بگیرم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی