کوچه بربری ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و ششم ۰۰۰من غلط کردم که یه همچین تصمیمی بگیرم ، یه هو همه با تعجب بهش نگاه کردن ، یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : خُوب راست میگم دیگه ، جمشید یه سیخونک بهش زد ُ و ناصر با یه غمزه لطیفی گفت آخ مامان جوون ، باز همه زدن زیر خنده ، من ادامه دادم ، اما تنبیه ما اینه که سه روز ناصر ، سه روز من شهردار سنگر باشیم و هیچ کس دست به سیاه ُ و سفید نزنه ، بلافاصله ناصر گفت : گفته باشم حسن ، سه روز اول مال ِ تو باشه ، سه روز دوم حالا ببینیم چی میشه ، باز همه خندیدن ، باز من ادامه دادم از امشب هم من و ناصر به مدت سه شب دو سری نگهبانی می دیم ، دوباره ناصر گفت : بابا خوبه تو قاضی نشدی ، وگرنه نصف مُجرم ها رو اعدام می کردی ، بابا چه خبره ؟ من با این تنبیه ها می میرم اون موقعه جواب مامانمو چی میدی مامانم که حاله جمشید باشه پوست جمشید رو می کَنه ُ و توش کاه پُر می کنه اون موقع تو می شی قاتل ما دو نفر بعد پاهاش زد زمین و گفت : مامان جوون کجایی ؟ منو از دست این حسن بی رحم که می گفتی بچه پیغمبره نجات بده ، می خاد منو بُکشه ، جمع از خنده دلشون رو گرفته بودند ، خنده ام گرفته بود ولی خودم رو نگه داشتم ُ و گفتم : اما خبر خوش دوم ، ناصر گفت یعنی می خای بگی خبر اولت خبر خوبی بود ، اون که غم نامه ُ و حُکم قتل من بود ، بابا جان ؟ خندیدم ُ گفتم : خبر دوم رو محمد واستون تعریف می کنه ، ناصر گفت : اره اره محمد ؟ تو تعریف کن این حسن ما ثَقِش سیاس ، خبر خوش اولش که اون بود ، وای به خبر دومش ، باز همه زدیم زیر خنده ، محمد گفت : من وقتی بیسیمچی دیدبان بودم یه رفیقی داشتم به اسم محمد سخاوت ، از وقتی اومدم پیش شما دیگه ندیدمش ، فکر می کردم تُو جبهه غرب مونده ، ولی امشب بطور تصادفی همراه راننده ماشین غذا دیدمش ، از خط جلو برگشته بود از دشت اونور دریاچه ماهی ، می گفت عراقیا انور رو پوشوندن از انواع ُ و اقسام استحکامات و موانع مثل میدون مین ، موانع سیم خاردار ، موانع مثلثی ، موانع گازاَنبری ، تله های انفجاری ، می گفت امروز داشتن روی یه طرح عجیب و غریب کار می کردن که از چشم ما پنهان بود ، گودال هایی رو حفر می کردن خلاصه منطقه خیلی شلوغ بود هواپیماها و هلی کوپتراشون هم حمایتشون می کردن ، هول و هوش ساعت نه صبح یه هو یه گوله اومد خورد وسطشون ، گوله دود سیاه عجیب غریبی داشت ، اصلا" شبیه انفجارهای قبلی نبود چن نفری رو کشت ُ و زخمی کرد ، یه ساعت بعد خودم داشتم با دوربین خرگوشی پیشرفتم نگاشون می کردم یه ماشین فرماندهی عراقی اومد چند تا سرهنگ و تیمسار ازش پیاده شدن ، یه بازدیدی کردن ُ و یکی دو ساعت بعد مثل اینکه فرمان توقف کار صادر شد ُ و نصفی از عراقیا منطقه رو ترک کردن ، حالا نمی دونم این گوله رو کِی شلیک کرد ، از تمام دیده بان ها ُ و بیسیمچی منطقه پرسیدم‌ اما هیچ کس درخواست آتیش نکرده بود ، چون ما تا حالا اصلا" گِرای اونجا رو به کسی نداده بودیم ، یه هو ناصر محکم دو تا دستش رو کوبید به هم ، طوری که همه از جا پریدن و پرسید یعنی می خای بگی ، اون گوله که به عراقیا خورده همون گوله ایرانی ما بوده ، همون گوله فراری ، بابا دَمم گرم ، گُل کاشتم ، شیش صفر به نفع من ، یه هو علی شاهرخی خندید ُ و گفت ، ناصر ؟ تو تا حالا می گفتی بی تخسیری ، چی شد حالا شدی قهرمان جنگ ُ و تک تیر اندازه ُ و شاگرد اول؟ ناصر یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : ما اینیم دیگه ، پاشو ، پاشو علی ؟ تا ذغال ها سرد نشده یه دو کیلو اسپند بریز تُو آتیش ، چشم نخورم ، بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت ، بیا حسن آقا ؟ دیدی اصلا" قاضی خوبی نیستی ، بچه که بودیم تا من تُو دروازه یه گُل می خوردم ، یه اُردنگی بهم می زدی ، یه هو احمد گفت بله تیم ما کلی زحمت می کشید ، تا می اومدیم بازی رو ببریم ناصر یه گُل ابکی می خورد و باعث باخت تیم می شد ، اون هم تُو دقایق آخر بازی ، یادم تُو یکی از بازی ها که با بچه پُروهای کوچه سنککی داشتیم ، توپ دادم به دروازه بان که آقا ناصر باشه ، توپ رو گرفت ُ و خواست شوتش کنه ، به جای اینکه توپ رو بفرسته تُو زمین حریف ، توپ شوت کرد تُو دروازه خودمون و باعث شد بازی برده رو مساوی کنیم ، بعد تُو پنارتی بازی رو باختیم ، بجای اینکه عذر خواهی کنه فرار کرد رفت خونه شون ُ و از ترس بچه های تیم سه روز از خونه بیرون نیومد ، بچه ها تیم فوتبال گوچه سنگکی تا سه ماه مارو مسخره می کردند ُ و می گفتن(کوچه بربری سوراخه) ، بیچاره حسن چقدر زحمت کشید ، چقدر ناز اون بچه پُرو رضا موتوری ، کاپیتان تیم کوچه سنگکی رو بُرد تا بتونه راضیش کنه تا یه بار دیگه با ما مسابقه بدن ، تُو کل منطقه وصفنار آبرو واسمون نمونده بود ، ناصر گفت : خوب چرا اونو نمی گی که کلی پفک از بقالی بابام به بچه های تیم کوچه سنگکی مفتی دادم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @shahidmostafamousa