غَش ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و هشتم ۰۰۰ ما قبلا" به هر نفر دوتا غذا می دادیم ، بعضی دوستان پیشنهاد کردن که برای اینکه به تعداد بیشتری از عزادارها غذا برسه ، به هر نفر یه غذا بدیم ، بعد من همون روز دیدم که بعضی از دوستان هم پیاله شما چهارتا چهارتا غذا با خودشون بردن خونه ، یه هو دکتر گفت : ببخشید سید جان ، منی که یک میلیون تومن به صندوق هیت کمک کردم حقّمه که چهارتا غذا ببرم ، ولی اون پیرمرد دو زار هم کمک نکرده بود ، چه انتظاری داشته ؟ یه هو برادر باصری گفت : جناب آقای دکتر ، این چه منطقی شما دارید ، خوب شد شما طبیب نشدید و مدرک دکترای شما پزشکی نیست ، وگرنه تا از بیمار در حال مرگ کل پول رو دریافت نمی کردی ، اصلا" تُو مطب راش نمی دادی ، آقای ولی زاده گفت : آقای دکتر قدیمی ها گفتند، درخت میوه هر چقدر میوه اش زیاد باشه و بیشتر بار بیاره سرش افتاده تر می شه ، ولی به نظرم شما خیلی مغرورانه به قضایا نگاه می کنید ، فکر می کنید چون دیگران مدرک شما و امثال شما رو ندارن بیسوادن ، یه هو سید گفت اصلا" دُکی جون چند وقته قول درست کردن دیوارهای مسجد ُ و دادی ، چند وقته بنا به پیشنهاد خودت قراره این تابلوی قدیمی شهید جمال عشقی رو از روی این دیوار برداری ُ و جاش گُل و بوته سوار کنی ، پس چی شد ؟ این آقای شهردار رفیق فابریک شما کِی تشریف فرما می شن خدمت ما ُ و مسجد می رسن ، نکنه خالی بستی داداشم ؟ نه کنه مسجد ُ و سر کار گذاشتی عمو جون ؟ دکتر به حالت نیش خند جواب داد : نخیرم سر کار نزاشتم ، بلکه مقصر اصلی شمائید که جعبه شیرینی ها رو می برید واسه یه تعداد پیر ُ و پاتال که هیچ خیری واسه مسجد ندارن ، و وقتی می گم واسه جناب آقای شهردار که باید دَمِشو دید دوتا جعبه شیرینی ُ و یه تاج گُل ببریم ناز می کنید ، خُوب من با چه رویی برم بگم آقای شهردار بیا دیوار مسجد ما رو درست کن ، وای یه دفعه سید از عصبانیت منفجر شد ، نتونست خودش رو کنترل کنه ُ و داد زد : مردیکه ؟ تو به پدر ُ و مادر شهداء میگی پیر ُ و پاتال چطور جراَت میکنی جلسه بهم ریخت ، حاج آقا دلبری از جاش بلند شد با عصبانیت یه چش غوره به دکتر رفت دکتر وا رفت ، احساس کردم دکتر متوجه اشتباهش شده چون یه دفعه رنگ صورتش مثل کچ سفید شد ، ولی سید با همون عصبانیت ادامه داد اون موقع که جنابعالی و رُفقات به بربری می گفتی پَپِه ُ و از ترس صدای انفجار بمب ُ و گوله خودت رو خیس می کردی ُ و زیر چادر مادرت قائم می شدی این پدر ُ و مادرای شهداء بودن که عزیزترین کساشون و جگر گوشه هاشون رو فرستادن جلوی تیر ُ و تفنگ تا شما تُو آرامش و لذت وقت پیدا کنی ُ و بری تُو بهترین دانشگاه های داخل ُ و خارج درس بخونی ، حالا که با وایسادن رو گُرده اینا دکتر شدی ، این پدر مادرا شدن پیر پاتال ، لابُد پدر ُ و مادر جنابعالی و رُفقات (عمو سام ُ و سیندرلا) هجده ساله باقی موندن ، یه دفعه سید دستش رو گذاشت روی سرش ُ و افتاد ، باصری داد زد وای بیچاره شدیم مثل اینکه تَرکِش تُو سرش ، کار خودش رو کرد ، دوئیدم به طرف سید ، کف سفیدی از داخل دهنش زد بیرون چشمهاش نیم باز موند ، نبضش خیلی ضعیف می زد گفتم سریع زنگ بزنید اورژانس ، حاج آقا سریع به مامورین اورژانس اطلاع داد ، سر سید رو برگردوندم و کف داخل دهانش رو تخلیه کردم یکی از بالشتک های صندلی رو زیر گردنش قرار دادم تا راحت تر بتونه نفس بکشه از آقای باصری پرسیدم ؟ سید بیماری صَرع داره ؟ باصری گفت بیماری سر چیه ؟ خانمش می گفت ، تازگی ها یکی دو بار غش کرده ، گفتم خودشه از شدت فشار دچار غش یا همون صَرع شده ، میثم گفت بهتر دورش رو کاملا " خالی کنید ، دکتر بد جوری ترسیده بود ُ و داشت می لرزید ، بریده بریده می گفت به خدا من قصد اهانت نداشتم ، اصلا منظور بدی نداشتم ، نمی خواستم عصبانیش کنم ، آقای ولی زاده با بغض جواب داد ، ولی آقای دکتر کار خودت رو کردی ، بلاخره بار کَجت ریخت روی یکی از بهترین افراد مسجد روی یه فرمانده جنگ ، یه زحمتکش بی ادعا ، حالا دیگه چه فرقی می کنه که قصد شما چی بود ، گر چه همیشه از نیش ها ُ و متلک های شما و این دوستاتون می شد تشخیص داد که شما یه جورایی از بچه حزب الهی ها خوشت نمی یاد و بیشتر طرفدار افراد کِراواتی هستی ، حاج آقا دلبری رو کرد به دکتر ُ و گفت : آقای دکتر اصلا " از شما انتظار نداشتم ، شوکم کردی ، آقای رضایی نماینده ۰۰۰ ، یه دفعه حرفش رو برید ُ و گفت : خیلی از شما تعریف کرده بود ، حتی ' به من گفت شما می خاید دوره بعد کاندید نمایندگی مجلس بشی ، واسه همین من شما و بعضی از این دوستان رو وارد جلسات تصمیم گیری مسجد کردم ، با خودم گفتم : می تونید به رفع مشکلات مردم محله بریانک کمک کنید ، یه دفعه آقای ولی زاده پرید وسط حرف حاجی ُ و گفت : که البته مثل اینکه هدف شما ُ و دوستانتون ایجاد محبوبیت و جمع کردن راَی واسه ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @