این هف هشت نفر۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و نهم ۰۰۰ هدف شما و دوستانتون ایجاد محبوبیت و جمع کردن راَی واسه خودتون ُ و حزبتون بوده ، یه دفعه آقای باصری پرسید ؟ حزب ، کدوم حزب ؟ آقای ولی زاده گفت : آقای باصری از شما بعیده ، شما که از جیک ُ و بُوک ِ این محل ُ و مسجد اطلاع داری ،نمی دونی که آقای دکتر و این چند نفر دوستشون از اعضای فعال حزب مشارکت هستند که تُو این چند سال گذشته پوست این مردم بدبخت رو کَندن ، آقای دکتر چنان شوکه شده بود که نتونست رو پاهاش وایسه و نشست روی صندلی چرخونش ، یکی از دوستاش سریع رفت ُ و واسش آب ِ قند آورد ، اورژانس رسیده بود ُ و تشخیص اونا این بود که سید تشنج کرده و دچار بیماری غَش یا همون صَرع شده و اگه خانوادش بخوان میشه منتقلش کرد به بیمارستان ولی اصولا " این بیماری درمان خواصی نداره و با دارو کنترل میشه ، یه سِرُم همونجا به سید زدن رنگ لب های کبود شده سید کم کم طبیعی شد و چشمهاشو باز کرد ، همه خوشحال شدیم ، آقای دکتر پَر و بال باز کرده بود ، سریع سید رو بغل کرد و ازش عذر خواهی کرد ، من و میثم خیلی نگران سید بودیم و بیشتر نگران تَرکِش تُوی سرش و البته هممون یادمون رفته بود به مامورین اورژانس بگیم و من نشنیدم کسی هم به این قضیه مهم اشاره کنه با میثم از درب مسجد اومیدم بیرون یه هو دیدم صحنه عوض شد و داریم از درب سنگر فرماندهی تُو عقبه اول شاخ شِمران خارج میشیم ، گفتم کاک میثم ، مطمئنی این برادر محمد به درد کار ما می خوره ؟ جُسَش خیلی کوچیکه ، بهش نمی یاد هفده ساله باشه ، شناسنامه شو دستکاری نکرده ، احتمال داره چهارده ساله یا حتی کمتر باشه هااا ؟ میثم گفت نه به جُسَش نگاه نکنه ، پروندش ُ و خوندم ، خوب می شناسمش ، پیش خودم گفتم ، آخه این کاک میثم کیه که به پرونده همه رزمنده ها دسترسی داره ، حتما" خالی می بنده ، کاک میثم گفت چیه ، تعجب کردی ؟ انگار کاک میثم صدای افکار من ُ و شنیده بود ، دستپاچه گفتم ، نه نه اصلا" ، کاک میثم گفت : نه مشخصه تعجب کردی ، خوب یه موقع من کارم شناسایی ُ و اطلاعات و عملیات بوده و برای این کار یه دوره هایی دیدم ، هیچ می دونی از بعضی کسایی که برای اولین بار به جبهه اعزام می شن پنهانی تست گرفته میشه ، تا سطح تحملشون و توانایی شون مورد سنجش قرار بگیره ، تا حالا از خودت نپرسیدی چطور میشه که یه جوون بیست ساله میشه فرمانده یه گردان یا یه تیپ یا حتی ' یه لشگر ؟ مگه برادر رضایی فرمانده کل سپاه چند سالشه ، یا برادر باقری ، برادر کاوه ، زین الدین ، بروجردی ، خررازی ، همت ، وزوایی ، رستگاری ، یا حتی ' همین برادر قاسم سلیمانی فرمانده لشگر مگه چند سالشِه ؟ خوب اینا روی یه اصولی انتخاب شدن ، من یکی از کسانی بودم که بطور ناشناس و به شکل یه بسیجی ساده تُو موقعیت های مختلف این تست رو می گرفتم ، حتی از تو هم تست گرفتم ، شوکه شدم گفتم من ؟ کِی ؟ کجا ؟ من اصلا" شما رو ندیدم ، کاک میثم گفت : وقتی واسه اولین بار اعزام شدی به من ماموریت داده شد از یه گروهی از اعزامی های جدید تست بگیرم ، اسم تو جزء اون گروه بود ، اون صبح اوایل بهار که بارون شدیدی اومده بود و شهرک اناهیتا کرمانشاه غرق گِل بود شما از اتوبوس پیاده شدید ؟ یادت می یاد ؟ گفتم آره ، مگه میشه اون روز زیبا و دوست داشتنی رو فراموش کنم ، کاک میثم ادامه داد ، اون روز لیست شما رو به من دادن ، شما اومدید داخل اون ساختمون نیمه کاره شهرک اناهیتا تا صبحانه بخورید و تقسیم بشید ، مسئول تقسیم شما من بودم ، همه شما رو که اسمتون رو به من داده بودن فرستادم گردان حبیب ، چرا ؟ واسه اینکه گردان حبیب تازه از خط برگشته بود و یه گروه از بچه هاش شهید و زخمی شده بودن ، و فرمانده ُ و معاون فرماندش هم زخمی شده بودن ُ و برای درمان اعزام شده بودن تهران ، شما رو فرستادم گردان حبیب ، چون می دونستم این گردان به این زودی ها به خط مقدم اعزام نمیشه و من فرصت دارم از شما یه تست دقیق بگیرم ، وقتی دیدم حاج آقا قلعه قوند که از نیروهای قدیمی و شناخته شده بود شما چند نفر رو می شناسه و شما شاگردان او هستید ، تصمیم گرفته بعد تست دقیق شما رو به فرمانده تیپ ذوالفقار معرفی کنم ، اونجا هم یک هفته زیر نظر بودید ، تا برای آموزش دیدن خمپاره تامپلای کره ایی صد و بیست انتخاب شدید ، چون تامپلاهای جدید ، نیاز به آموزش دقیق تر و بچه های با استعداد تری داشت ، من از شنیدن حرف های میثم خشکم زده بود ، گفتم پس چطور من شما رو دیدم اصلا" بجا نیاوردم و آقای قلعه قوند هم جوری عمل کرد که اصلا" شما رو نمی شناسه ، میثم گفت : تُو کرمانشاه من محاسن بلندی داشتم و خوب لباس کردی تَنم نبود و اصلا" تیپ و چهره ام فرق می کرد ، پرسیدم ، از من چطور تست گرفتی و من رو چطور انتخاب کردی ؟ میثم گفت یک هفته زیر نظرت داشتم ، دیدم این هف هشت نفر۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی