تقلُب حسن ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاه و هفتم ۰۰۰ واسه پذیرایی دوم واسه شما آب میارن ، وای خدا ؟ می ترسیدم خوابم درست از آب در بیاد و بچه ها شهید بشن اون موقع من میمردم ، کمی ترسیده بودم ، فکر اینکه بدون این بچه ها برگردم به محل نگرانم می کرد آخه من با این بچه ها بزرگ شده بودم ، عین برادرام بودن ، از اول ابتدایی که هممون تُو دبستان محمد فروزان شماره دو خیابون آذربایجان که بهش می گفتیم مدرسه بابا ثبت نام کردیم تا کلاس پنجم تُو یه کلاس بودیم ، تُو کلاسمون یه شاگرد داشتیم به اسم مِهدی بخشی ، آین آقا مهدی ما دو سال از ما بزرگتر بود و انطور که خودش می گفت یه سال دیر ثبت نام کرده بود ُ و یه سال هم تُو کلاس دوم ابتدایی رفوزه شده بود ،عاشق کُشتی و مبارزه ُ و جنگ بود ، دائم زنگ های تفریح بازی ما جنگیدن بود مهدی همیشه با اینکه از من دو سال بزرگتر بود من رو بعنوان حریف انتحاب می کرد ُ و می گفت تُو جنگجوی خوبی هستی و همچنین حریف خوب و قوی واسه من ، همه موقع جنگ از جلوی من فرار می کنن ولی تو روبروی من وایمیستی ُ و فرار نمی کنی ، اکثر اوقات آقا طاهری معاون مدرسمون صداش می کرد ُ و می گفت تو مامور در اطاق معاونتی از این جا تکون نخور ، این کار رو می کرد که مهدی بخشی جنگ بازی نکنه ، مهدی هم تا چشم آقا طاهری رو دور می دید ، شروع می کرد با بچه هایی که اومده بودن نزدیک اطاق معاونت کُشتی گرفتن بعضی وقت ها به من اشاره می کرد که حسن بیا نزدیک تر تا با هم بازی کنیم ، دنیایی داشتیم تُو اون نیم ساعت زنگ تفریح ، بعد که می رفتیم داخل کلاس چند دقیقه بعد اول مهدی اجازه می خواست بره توالت و موقع رفتن لقمه نون ُ و پنیرش رو هم با خودش می بُرد چون بازی نمی ذاشت نه زمانی برای خوردن باقی بمونه نه زمانی واسه توالت رفتن ، وقتی مهدی برمی گشت من از خانم کریمپور معلممون اجازه می گرفتم ، خانم کریمپور خانم خیلی مهربونی بود و قضیه بازی جنگ ما رو می دونست چون یه بار من یه انشاء راجب بازی تُو زنگ تفریح مفصل واسش نوشته بودم و او هم من رو تشویق کرد و به من بیست داد و به بچه ها گفت واسه من دست بزنن ، خانم به بچه ها گفت : این حسن عبدی یه روزی نویسنده میشه ، و اون روز خیلی ها نوشته هاشو می خونن ، امیدوارم اون روز من زنده باشم ُ و کتاباش رو بخونم واسه همین تا کلاس شروع می شد اول به مهدی بخشی می گفت تا من مشق هارو خط می زنم برو توالت ُ و زود برگرد ، وقتی مهدی می اومد به من اجازه می داد که برم ، دیگه بیچاره آقا طاهری ناظم مدرسمون هم قضیه رو فهمیده بود ُ و به ما دو نفر چیزی نمی گفت مخصوصا" به من که شاگرد اول کلاسمون بودم و تنها دانش آموز کلاس بودم که ثلث اول رو تجدید نشدم و معدلم شد هجده ُ و هفتاد و هشت صدم دیگه همه بچه ها حداقل یه تجدید ُ و داشتن حتی شاگرد دوم کلاس یعنی احمد رشیدی چون احمد تُو درس تاریخ ُ و جغرافیا تجدید شده بود ، حالا من چرا تجدید نشدم واسه اینکه من موقع امتحان نفر وسط بودم و برای امتحان دادن رفته بودم زیر میز ، آخرای امتحان خیلی کلافه بودم بیشتر سوال ها رو بلد نبودم و تازه اون هایی رو هم که بلد بودم صد در صد مطمئن جواب ندادم ، خیلی از بابام می ترسیدم ، یکی از سوالات نوشته بود اقیانوس های جهان را نام ببرید ، دو نمره داشت ، هر کاری کردم چیزی یادم نیومد ، زدم رو پای احمد و اشاره کردم احمد ؟ جوون مادرت جواب این سوال بهم بده ، بیچاره برگش رو نشون داد دیدم بیشتر سوالات جواب نداره ُ و خالیه حتی سوال اقیانوس ها ، سرم رو بلند کردم رو به آسمون گفتم خدا جون میشه کمکم کنی وگرنه کتک رو از بابام می خورم ، برگشتم به خانم کریمپور که جلوی کلاس و پشت به تخته سیاه رو صندلی نشسته بود نگاه کردم ، دیدم با دقت بچه هارو زیر نظر داره و چون من و احمد که شاگرد اول ُ و دوم کلاس بودیم تُو میز دوم نشسته بودیم زیاد نگرانی از طرف ما نداشت و فکر نمی کرد ما تقلب کنیم همینطور که سرم به سمت آسمون بود ُ و خدا خدا می کردم چشمم افتاد به نقشه بالای تخته که بچه ها نصفش رو پاره کرده بودن یه لحظه کلمه منجمد شمالی رو تُو قسمت نیمه پاره نقشه دیدم یه دفعه یادم افتاد آهان خودشه ، اقیانوس منجمد شمالی و اقیانوس منجمد جنوبی ، همین جواب باعث شد که نمره تاریخ جغرافی من ده بشه و تجدید نشم ، و تنها شاگردی باشم که تُو کلاس تجدید نداره ، بعد اینکه دوره ابتدایی مون تموم شد هممون رفتیم مدرسه راهنمایی داوود فلاح نبش میدون فلاح که بعد انقلاب اسمش شد مدرسه ابوذر ، ناصر و جمشید سال اول و سوم راهنمایی رو روفوزه شدن و دو سال از بقیه عقب افتادن ، بعد از اینکه سوم راهنمایی تموم شد ، من و احمد و علی رفتیم هنرستان فنی حرفه ایی توحید حوالی دو راه قپون ، خیابون قزوین ، و ناصر و جمشید هم دو سال بعد اومدن ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی